خواستم حرف بزنم اما نتوانستم...خواستم فریاد بزنم صدایم در گلو خفه شد...خواستم ببینمت و بر سرت داد بزنم اما دیدم و سرم را پایین انداختم و حتی نتوانستم در صورتت نگاهی اندازم و داد بزنم...میخواستم همان لحظه در دم حرفی بزنم اعتراضی سرو صدایی اما نتوانستم حتی زبانم را در دهانم بچرخانم...دیگر حرف زدن یا نزدن من بی فایده هست...هر انچه باید میشد و نمیشد را خودم رقم زدم...پشیمان نیستم...راستش بسیار خوشحال و سرمستم از کارم...من در لحظه بهترین کاررا میکنم تا روزی نرسد تا حسرت حرف های ناگفته ام کارهای نکرده ام را بخورم...اما امان از این حس های آنی...امان از جنون های لحظه ای...امان از همین وقت ها ...امان از جنون های کنترل شده ام...حالم خوب است چون دیگر ان قدر بزرگ شده ام که بر روی تمام احساسم کنترل داشته باشم که حتی جنون انی هم نتواند به حرفم اورد...من دنیای شگفت انگیز سکوت را باور کردم...من سکوت را دوست دارم