راستش این روزها آنقدر سریع میگذرند، آنقدر درگیر خودم وزندگیم شده ام که آدم زدگیم در حاشیه رفته است...اما همچنان آدم زده هستم، تنهایی مطلق میخواهم، در تنهایی مطلق همه چیز دارم، آرامش دارم...دلم سراغ گرفتن های الکی را نمیخواهد، همین دلم تنگ شده هایی که همه دوستانم میگویند...همین که غیب میشوم همه تازه میفهمند که نیستم.هنوز هم نمیدانم که این خوب است یا بد...اصلا آدم مهمی هستم یا نیستم...این هم مهم نیست چون نیاز به توجه دیگران هم نمیبینم، دلم خودم را میخواست که دارم خودم را باز هم به خودم برمیگردانم.خودم را از خودم طلبکار بودم که دارم بدهیم را با تنهایی مطلقم و به خودم رسیدن های این روزهایم به خودم پرداخت میکنم...این روزها دلم هیچ بشری را نمیخواهد، سعی میکنم دلتنگ هیچکس نباشم، دور شده ام از همه،غارتنهایی این بارم عمیق تر حفر شد انگار، حذف بعضی آدم ها انگار جدی تر شده باشد، انگار تغییرات درونی وبیرونیم نمودش بیشتر شده باشد، انگار آینده برایم جدی تر شده باشد ومحدودیت زمان بیشتر خودش را نشان داده باشد...این روزها عجیب شده ام، خیلی عجیب تر از ان که تصورش را کنید...خودم هم در باورم نمیگنجید به این راحتی همه چیز را کنار بگذارم...فضای مجازی آنقدر برایم در حاشیه رفته است که خودم هم باورم نمیشود که تنها رغبتم همین باز کردن وبلاگم باشد...همه چیز طور دیگری شده است و این مرا خوشحال میکند.تغییر را دوست دارم، آن هم تغییرات مثبت،این که میتوانم هنوز هم تغییر کنم، هنوز هم درون غارم میروم برایم نوید مثبتیست که هنوز هم میتوانم از روزمرگی دوری کنم .حالم خوب است...فکر میکنم بهترین تصمیم را در همین روزهایم دارم میگیرم...اتفاقات دیگری هم در حال افتادن است که فعلا در وبلاگم معذورم از بیانشان اما در اینده ای خیلی نزدیک از ان ها هم صحبت میکنم ...