یه روزی میاد از کنار خیلی آدمایی که الان خیلی آشنا هستن به سادگی میگذریم و میگیم ئه ،این آدم چقد شبیه خاطراتم بود ...یه موقعی میشه که همه چیز برات بوی کهنگی خاطرات نم خورده زیر بارون رو میدن ...شایدم خاطرات آفتاب خورده زیر آفتاب تابسون ..یه موقعی میشه با یه عکس حتی از جات میپری ...با یه دست خط آشنا..حتی یه کارت تبریکی که وسط کتابی که از دوستت هدیه گرفتی هست...یه وقتایی موقع مرتب کردن اتاقم بدجور مشغول میشم ...یهو چشم باز می کنم میبینم نشستم یک ساعت فقط دارم عکس نگاه میکنم یا دارم خاطرات گذشتمو از دفتر خاطرات دوران نجوونیم میخونم و نم اشکی توچشمم تراویده یا حتی لبخندی گوشه های لبم رو به بالا سوق داده ...یه وقتای نگاهت به همه چیز عوض میشه...عوض شده حتی و خودت خبر نشدی ...اون موقع هست که میگی این خاطرات چقد بوی کهنگی میدن ..چقد بوی ناب قدیما رو دارن ...