فکر میکردم آدمی هرچه بزرگتر بشود خواسته هایش هم بزرگتر میشود، و همزمان
با آن اما توانش هم بیشتر میشود...اما انگار یادم رفته بود که بچه تر که بودم اما
جسارتم بیشتر بود، توان مقابله ام بیشتر بود و ایستادگیم تحت هیچ شرایطی عوض
نمیشد، واگر خواسته ای داشتم یعنی باید به آن میرسیدم که اگر نمی رسیدم پا بر
زمین می کوبیدم و تا رسیدن به خواسته ام دست از آن بر نمیداشتم...نمیدانم چه
شد...بزرگتر که میشوی خودخواه تر میشوی، تمایلت برای رسیدن به خواسته
هایت هم بیشتر میشود، آرزوهایت بزرگتر میشود، اما انگار زمان مجال رسیدن به
همه اش را ندهد، شاید هم جاه طلبیت کمتر میشود، نمیدانم چه اتفاقی افتاد که
یادمان رفت که به دنیا آمدیم که زندگی کنیم، شاد باشیم، به خواسته هایمان
برسیم...انگار یادمان رفت غرق در آرزوهایمان که بشویم دیگر شادی های لحظه ای
را مزه مزه کردن برایمان سخت میشود، انقدر درگیر رسیدن میشویم که مسیر را
فراموش میکنیم...بزرگتر که شدیم همه اش سرشار از خواستن و رسیدن شدیم
غافل از ان که شاید خوشبختی همین لحظاتیست که در پی آرزوهامان هستیم
فارغ از آن که بدان برسیم یا نرسیم...بزرگتر که شدم انگار همیشه دیر باشد...هنوز
هم نمیدانم چه شد که ذوق و شوق کودکی هایم از من دورتر و دورتر شد...شاید
هم فراموش شد...میدانم که آدمی تحت شرایط مختلف اما عوض میشود و من هم
یکی از همان ها هستم که شاید شرایطش ایجاب میکند کودکی هایش برای مدتی
هرچند کوتاه فراموش بشود...اما هنوز هم به این مساله ایمان دارم که خوشبختی
همین لحظاتیست که در پی رسیدن به هدف خطر میکنی...