چرا من نمیتوانم کارهایی را که دوست دارم انجام بدهم چرا نمیتوانم الان که هوس کوه زده به سرم بروم و هر چند روزی که عشقم می کشد آن بالا بمانم. شب که شد یک آتش درست و حسابی راه بیندازم اولش چند تا سیب زمینی را لابلای چوبهای گر گرفته جا بدهم و بعد یک کتری درب و داغان دود گرفته را پر آب کنم بگذارم روی آتش و همینطوری که دارم به دوردستها به شب پرالتهاب شهر نگاه میکنم هرم مطبوع آتش را روی صورتم احساس کنم و تنها صدایی را که بشنوم قل قل آب کتری باشد و صدای ترق و تروق شکستن چوبها، دیگر هیچ صدایی نباشد شهر و آدمهایش آنقدر دور باشند که انگار نیستند انگار وجود ندارند و تنها سرابی هستند که پیشانی تبدار کوه در سرمای شب آنها را آفریده.  میخواهم  فقط من باشم و کوهستان من باشم و آسمان کوهستان من باشم و دلبری ماه و کرشمه هزار هزار ستاره و هیبت بی منتهای کهکشان راه شیری که سالهاست از خاطرم رفته .

چرا نمیتوانم کارهایی را که دوست دارم انجام بدهم چرا نمیتوانم شبم را با چای دم کرده روی آتش و سیب زمینی ذغالی با هر چقدر نمک که دلم میخواهد بالای کوه سر کنم چرا نمیتوانم سکوت شبم را با هق هق گریه هایی هر چقدر بلند که میخواهم بشکنم .

آی که چقدر میچسبد آدم تا جایی که دلش میخواهد بلند بلند گریه کند آی که چقدر میچسبد...