راستش را بگویم از همان آدمهایی هستم که در عین عاشق آدمها بودن، دورترینم از
آنها...شاید در کل زندگیم سه الی نهایتا چهار نفر (به جز خانواده) توانسته باشند به دنیای
درونم، انقدری دسترسی داشته باشند که جسارت آن را داشته باشم که در برخورد با آنها
کامل کامل خودم باشم، بلند بلند پیششان فکر کنم و هیچ وقت از آنکه مورد قضاوتشان
قرار گیرم ترسی نداشته ام، چون میدانم قضاوتشان هرچه هست عین واقعیت است، با
جان دل میپذیرم و سعی در بهتر شدنم میکنم. بقیه آدمها را دورادور دوستی میکنم،
نزدیک هم که بشوند، یا بشوم، از آن دست نزدیک شدنهاییست که خودم حریمش را
میشناسم، میدانم این آدم دقیقا کجای زندگی من ایستادهاست، چه جایگاهی به او
دادهام، همیشه از سردرگمی در روابطم بیزار بودهام، همین است که در مواجهه با آدمهای
بلاتکلیف آنقدر زود تکلیف را خودم مشخص میکنم که طرف مقابلم گاهی وحشت زده شده
است، اما از نظر من این رسم طبیعت است که آدمی دایره زندگیاش را تنها به آدمهایی
معطوف کند که میخواهد با آنها رابطهاش بیشتر حفظ بشود، که برایش عزیز هستند،
مهم هستند، و بقیه را در حد معاشرت و دورادور به عنوان یک انسان خوب دوست داشته
باشد.من از نزدیک بودنهای دور فراری هستم.مرحمت فرموده در صورت بلاتکلیف بودن یا
صنم نداشتن دور از نزدیک بایستید!