دست نوشته های من

خدایـــا بخاطر همه داشته ها و نداشته هایم ازت ممنونم

۷۱ مطلب با موضوع «درد و دل ها» ثبت شده است

بی قید رفتار کردن

یه وقتای از قانون و قاعده و اصل و ملزوماتی از این دست که تو زندگی هست خسته میشی.دوس داری بی قید رفتار کنی...دوس نداری حتی ذره ای به چی شدن و چی نشدن اتفاقات دور و برت فکرکنی...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

تیمار قلب مریض

آدمی هست دیگه..یه وقتی قلبش تب میکنه از دست عقلش...
آدمیه دیگه ... یه وقتی میشه اینقدر احساست رو سرکوبش میکنی وتو ذوق احساست میزنی که دیگه واسه در اومدن صداش هم دیر میشه...قلبت تب میکنه مریض میشه ...
یه وقتی میشه دیگه نه از احساست میتونی درست با کسی حرف بزنی و نه عقلت میتونه درست راهنماییت کنه که چیکار کنی و چیکارنکنی...
همین که میخوای تصمیم بگیری مغزت هنگ میکنه...اینقدر احساساتت رو نادیده گرفتی که دیگه حتی از اون هم نمیتونی کمک بگیری...
احساسات آدمی همیشه همراهشه ولی وقتی سرکوب میشه مریض میشه...آره
احساس آدم مریض میشه ، نمیتونی نادیدش بگیری دیگه...
تیمار کردن قلبی که همش سرکوب شده و مریض شده کار هر کسی نیست...قلبی که حالش خوب نیست بهانه گیره، همش بهونه اونایی رو می گیره که دیگه نیستن ، خیلی میخواد شجاع باشی که نزدیکش بشی و کمک کنی باز جون بگیره...
قلبی که سرکوب شده رو باید زود بهش رسید تا از کار نیوفته تا حالش خوب بشه...حالش که خوب شد دیگه باید یاد بگیری که سرکوبش نکنی...باهاش راه بیای، کناربیای باهاش...دیگه اذیتش نکنی ...باید یاد بگیری که عقلت رو با قلبت رفیق کنی...باید یاد بگیری اگر قلبت حرف نامروبطی زد عقلت نصیحتش کنه و باهاش مدارا کنه ..نه که بخواد سرکوبش کنه...قلبی که یه بار مریض شد رو اگر درمانش کنی دیگه نباید بذاری مریض بشه...
 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

تعادل در همه چیز

نباید کسی را زیادی دوست داشت ، نه کسی را زیاد بزرگ کرد ، نه به چیزی زیاد وابسته شد و نه به کسی زیادی محبت کرد...همیشه همین زیادی ها هست که کار دست آدمی میدهد ...همین زیادی ها هست که باعث عذاب و آزار اذیت آدمی در زندگی می شود...هر چیزی که از حد بگذرد و زیادی شود مایه دردسر میشود انگار سر بی دردت را دستمال سر بسته باشی بدون آن که حتی درد داشته باشی...آره..هر چیزی زیادیش بده حتی هر کسی زیادیش بد هست...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

یک صبح خوب

یک صبح خوب، یک صبح عالی ،یک صبح به یاد ماندنی...و این گونه مرا به زندگی بر میگردانی درست زمانی که دیگر همه ی امیدها مرده اند.آری درست است،تو این کار را میکنی.و هنگامی که این حس غریب تمام وجودم را مال خود میکند،درست این زمانی است که حس می کنم دوباره متولد می شوم.درست نقطه ی مقابل دیروزم.آری!درست همانند یک فرشته نجات زندگیم را به من برگرداند.از نو می سازم.باز هم می جنگم.شروع می کنم.زندگی جاریست مثل خون در رگها.

+نمیدونم چرا اینقدر پست میذارم ولی اینو میدونم بی ارتباط با معرفی وبلاگ نیست...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

مخاطب عام شایدم خاص!

میون آسمون آبی و آسمون ابری هیچ فرقی نیست!جفتش یه آسمونه فقط رنگش عوض شده و حس وحالی که بهت میده عوض شده...روزای ابری حس وحالت قشنگ تر و زیباتر و روزای آفتابی یه حس کاملا معمول و عادی ....درست مثل آدما...آدمای دور وبرم هم همه آدمن فقط نوع رفتار و منششون هست که اونا رو واسه ما خاص میکنه...حالا یه عده واسمون کاملا عادی میشن ویه عده هم اینقدر برامون خاص و قشنگ میشن که دل کندن ازشون برامون سخت میشه...درست مث پایان یک روز ابری که میگی ای کاش بارون ادامه داشت با رفتن بعضی ادما از زندگیت میگی ای کاش این آدم ادامه داشت حضورش ...این روزا آسمون زندگیم گاهی ابری هست و گاهی افتابی ...درست خودم هم نمیدونم موندنی هستند بعضی ادما یا نیستن..دیگه به فکر موندن یا نموندنشون نیستم...فقط دوست دارم از لحظاتم استفاده کنم ...از حضور آدما و حس قشنگی که بهم میدن لذت ببرم ولی ترسی گاهی تمام وجودم رو میگیره..ترس از دست دادن...گاهی با تمام وجود دوست دارم تمام آدمای خوب زندگیم رو تو زندان قلبم حبس کنم ..یه حبس واقعی...بهشون اجازه ندم هیچ وقت برن هیچ جا...گاهی با تمام وجود دوست دارم حصاری دور اون آدما بسازم و اجازه ندم هیچکس بهشون نزدیک بشه...آدمای خوب زندگیم رو دوست دارم...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

گاهی باید گذاشت رفت !

گاهی باید رفت و آنچه ماندنی ست را جا گذاشت
مثل یاد ، مثل خاطره ، مثل لبخند...
رفتنت ماندنی می شود وقتی که باید بروی، بروی
و ماندنت رفتنی می شود وقتی که نباید بمانی، بمانی.....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

تو دوستیم حسودم قبول ، اما حساسم نکنید !

آدم حسودی هستم توی دوستی هام.خیلیم حسود...گاهی اگر من به دوستم توجه داشته باشم و ببینم کسی به جز من هم خیلی توجه بهش داره ناراحت میشم.این رو تموم دوستام هم میدونن و همیشه کاری میکنن که من هیچ وقت حس حسادتم تحریک نشه...محدود نمیکنم دوستام رو اما همشون بهم این اطمینان رو میدن که همیشه کنارم هستن، دوستم می مونن و اینقدر دوستیم باهاشون دوطرفه هست که معمولا تمام اعتمادم مال خودشون هست...یعنی همین اعتمادی که بهشون دارم باعث میشه حس حسادتم به ندرت و خیلی خیلی کم تحریک بشه...اما خواستم بگم که اگر دوستی دارید که مثل من هست، اگر میدونید دوستتون دوستی رو داره که مثل من هست، کاری نکنید که حساسش کنید، کاری نکنید که این نقطه ضعفش ر وبه رخش بکشید و دست بذارید رو این نقطه ضعف  واونقدر فشارش بدید که دردش بگیره...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

بهار، حال و هوایش و دل بی قرار من ...

میدانی نزدیک تولدم که می شود ، نزدیک بهار که می شود دل من هم بی قرارتر می شود، حال و هوایم یک جور خاص می شود، یک جور بلاتکلیف می شوم انگار...نمیدانم از اثرات بزرگ شدن باشد یا از آمدن بهار است، دل بی قرارم هوای احساساتش باز گل می کند، تمام رویاها و خواب و خیالاتم باز زنده می شوند، نزدیک سیزدهم فروردین که می شود دل من هم مثل تمام بهارهای عمرم یک جور ناآرامتر می شود، انگار که واقعا یک سال بزرگتر شدنم را احساس کرده باشم، انگار پخته تر و آرامتر بنمانم...بچه تر که بودم شیطنت در من بیداد می کرد، انرژی در من فوران میکرد و احساساتم آنقدر از سقف اتاقم بالاتر بود که گاه خودم هم از دست خودم حرص میخوردم که آرامتر عزیزمن، هیجاناتت را کنترل کن، اما الان هیجاناتم، احساساتم و شیطنت در من کمتر شده اما هنوز هم اگر کسی باشد که پابه پایم باشد مثل همان بچه تر بودن هایم می شوم، و اما این ها همه از بزرگتر شدن من است...از ان که منطقی تر شده ام، از آن که احساساتم قابل کنترل تر شده است، زندگی یک روند کاملاآرام در پیش گرفته باشد و جلوتر برود و روز به روز که بیشتر پیش می رود من آرامتر بشوم و اما کودک درونم شیطنتش بیشتر بشود...راستش امسال کمی زودتر این حال و هوای خیلی خاص در من نمود پیدا کرده است و من از 2 ماه قبل از تولدم حال و هوایم خاص شده باشد...اما من امیدوار هستم به یک بهار دیگر اما پربارتر از سال های قبل تر من...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

حرف زدن را باید بلد باشی !

گاهی مطمئن ترین گنگی ها سکوت نیست بلکه حرف زدن هست، گاهی برای اون که فهمیده بشی اگر حرف نزنی باختی .آدم هایی هستند که از اساس حرف نمیزنند، رفتارهایشان گویای همه چیز هست جز رفتار همیشگی، اما برای فهمیدنشان باید با آن ها حرف بزنی، اما اگر حرف زدن بلد نباشی همه چیز جور دیگریست، اول دور می شوی، بعد کم کم سردت می کند، بعد خالی از هر عاطفه و خشمی کم کم شروع به تموم کردن همه خاطره ها و باقی مانده ها و تطمه رابطه ای که با طرف مقابلت داشته ای در ذهن می کنی، کم کم همه چیز خودبه خود تمام می شود بی آن که کسی متوجه آن چه اتفاق افتاده است باشد...گاه تنها راه نجات حرف زدن است و بس..
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

کم کم یاد می گیری ...

کم کم تفاوتِ ظریفِ میان نگه‌ داشتن یک دوست، و زنجیرکردن یک روح را یاد خواهی گرفت، این که عشق تکیه کردن نیست، و رفاقت اطمینان خاطر، و یاد می‌گیری که بوسه‌ها قرار داد نیستند، و هدیه‌ها و عهد و پیمان معنی نمی‌دهند، و شکست‌هایت را خواهی پذیرفت، و سرت را بالا خواهی گرفت با چشمان باز، با ظرافتی مردانه و نه اندوهی کودکانه، و یاد می‌گیری که همه راه‌هایت را هم ‌امروز بسازی، که خاک فردا برای خیال‌ها مطمئن نیست، و آینده امکانی برای سقوط به میانه نزاع در خود دارد، کم‌کم یاد می‌گیری، که حتی نور خورشید می‌سوزاند اگر زیاد آفتاب بگیری، بعد باغ خود را می‌کاری، و روحت را زینت می‌دهی، به جای اینکه منتظر کسی باشی تا برایت گل بیاورد، و یاد می‌گیری که می‌توانی تحمل کنی، که محکم هستی، که خیلی می‌ارزی، و می‌آموزی و می‌آموزی، با هر خداحافظی، یاد می‌گیری ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰