دنیا ارزش پا کوبیدن به شکمت را نداشت ، ببخش مرا مادر...
پسرکی بودم که پی بردم آدمهای زندگیم میتوانند آنقدر خلقیات حیوانی داشته باشند
که در چشم بهم زدنی نابودیم را رغم زنند...
کودک بودم که برای هم سن و سال هایم بزرگی کردم..برای خودم بزرگی کردم...برای همه...
چه زود تلخی زندگی آدم بزرگ ها چاشنی روز های بچه گانه ام شد..
چه زود لحظه های ناب کودکی ام با ناخالصی آدمهای زندگی ام تلفیق شد!
انگار همین دیروز بود که برای دیدن روی نامبارک بعضی ها له له میزدیم و جان میکندیم
تا کمی ما را بغل کنند و ما کیف کنیم و از اینکه دوست داشته شدیم خوشحال باشیم
و آنها هم با قربان صدقه های دروغین که اگر بمیرم هم فراموششان نمیکنم ما را اینگونه فریب دهند
چه کسی میدانست چند سالکی بعدش همه چیز تا این حد عوض میشود؟
جناب خدای من .چه کسی باعث این اشک شور من است ؟
که الان در لابه لای دندانهایم گیر کرده و بجای من فریاد میزند؟!
چرا با آدم بازی میکنید اخر؟
امیدوارم خدا هم طوری با شما بازی کند و مغلوبتان کند که تا روح در بدن دارید طعم
شکستتان فراموشتان نشود!
من از تالائلو چشمهای به ظاهر مهربانتان چه چیزی عایدم شد؟
جز افسوس و روح رفته!
روحم رفته..نمیدانم بازهم کدام گوری رفته
همه جا میرود این مادرسوخته!
اگر پیدایش کردید ارزانی خودتان...
پنجره را باز کرده ام دستهایم را ستون کرده ام روی هره اش، باور نمی کنم،
باد، رعد و برق و باران و باران، ... بوی خاک باران خورده ...
بعد نوشت : این روزهای مرا کسی نمی داند ...
زخمی کوشه ی قلبم جا مانده و کهنه می شود و ... نمی دانی, نمی دانی ...
هیچ وقت عادت نداشته ام که در اشتباهات خودم یا دیگران که سهــــــوا بوده است و بی
منظور دنبال مقصر بگردم...راستـــــــــش اینطور زندگی را دادگاهـی کرده ای انگار، که انگار
میخواهی مقصر را مشخص کنی و بعـد هم حکم صادر کنـی که انگار این بیشتر پاک کردن
صورت مساله است.اصلا دنبال مقصر گشتن در اشتبـــــــاهات گاهی مثل آن می ماند که
شکر را در آب حل کرده باشی ووقتی که حل شد و دیگر تمیز دادنش امکان پذیر نبود تازه
شکر و آب را از هم جداکنی ...نمیشود جانم...در زندگی نمیشود همه اش دنبال مقـــصر
گشت، گاه لازم است که بدانی هیچکس مقصر نیست، نه تو، نه او، نه هیچــــــــــــــکس
دیگر...کافیست به خودت زمان بدهی، به زمان فرصت بدهی تا در ظرف مشکلاتتـــــــ حل
بشود و آن وقت است که متوجه میشوی چقدر راحت دیگر نه مشکلی هستـــــــ و نه آن
مساله آزار دهنده قبلی دیگر وجود دارد...گاهی بعضی ناراحت شــدن ها، دلــــخوری ها،
مقاومت در برابر سوتفاهمات تنها مشمول گذر زمان میشوند که حلشــــان کنـد و بس...
گاهی آدم نمیداند که چه میخواهد، اما همین که میداند برعکس چه نمیخواهد انگار قلبش را آرام کرده باشد...گاهی آدمی دلش گرفته است،و برعکس آن که بخواهد خط و نشان بکشد که دلم این میخواهد و آن میخواد برعکس میتواند فریاد بزند که دلش چه چیز نمیخواهد و از این نخواستن هست که دلش گرفته است، که ظرف دلش سر رفته است، صبرش لبریز شده است و همین است که پراز حرف هایی از نخواستن شده است درحالی که دلش نمیخواهد درباره شان حرف بزند، اما میدانی، ناراحتیش تنها متعلق به وقتیست که ظرف احساساتش زیاد پر شده باشد، اما بعداز چند ساعت فکر کردن و کمی سکوت کردن آن وقت که می فهمد دلش دیگر چه چیزهایی رو نمیخواهد آرام میشود ...گاه آدمی از نخواستن بیشتر از خواستن دلش آرام می گیرد....
ﺧﻴﻠﻲ ﻓﺮﻕ ﺩﺍﺭﺩ...
ﺑﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪﻱ ﺧﺪﺍ ﻓﺮﻕ ﺩﺍﺭﺩ...
ﻧﮕﺎﻩ ﺑﺎ ﻧﮕﺎﻩ
ﺩﺳﺖ ﺑﺎ ﺩﺳﺖ
ﺁﻏﻮﺵ ﺑﺎ ﺁﻏﻮﺵ
ﺑﻮﺳﻪ ﺑﺎ ﺑﻮﺳﻪ
ﻓﺮﻕ ﺩﺍﺭﺩ...
ﺍﺯ ﺯﻣﻴﻦ ﺗﺎ ﻧﺎﻛﺠﺎ ﻓﺮﻕ ﺩﺍﺭﺩ
ﻧﮕﺎﻫﻲ ﻛﻪ ﻓﻘﻂ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﻣﻲ ﺍﻓﺘﺪ
ﺑﺎ ﻧﮕﺎﻫﻲ ﻛﻪ ﺩﻟﺖ ﺭﺍ ﮔﺮﻡ ﻣﻲ ﻛﻨﺪ
ﺑﺎ ﻧﮕﺎﻫﻲ ﻛﻪ ﺩﻟﺖ ﺭﺍ ﻣﻲ ﻟﺮﺯﺍﻧﺪ
ﻓﺮﻕ ﻫﺎ ﺩﺍﺭﺩ
ﺁﻏﻮﺷﻲ ﻛﻪ ﻓﻘﻂ ﻫﺴﺖ
ﺑﺎ ﺁﻏﻮﺷﻲ ﻛﻪ ﺷﺎﻳﺪ ﺣﺘﻲ ﺩﻳﮕﺮ ﻧﺒﺎﺷﺪ
ﻭﻟﻲ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺍﺳﺖ ﻓﺮﻕ ﺩﺍﺭﺩ
ﺑﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪﻱ ﺧﺪﺍ ﻓﺮﻕ ﺩﺍﺭﺩ
ﻓﻘﻂ ﻧﻤﻲ ﺩﺍﻧﻲ ﺍﻳﻦ ﺗﻔﺎﻭﺗﻬﺎ ﺭﺍ ﻛﺠﺎﻱ ﺩﻟﺖ
ﻛﺠﺎﻱ ﺯﻧﺪﮔﻴﺖ ﺑﮕﺬﺍﺭﻱ...
خداوندا
تقدیرم را زیبا بنویس :
کمکم کن آنچه را که تو زود می خواهی
من دیر نخواهم
و آنچه را
که تو دیر می خو اهی من زود نخواهم
پروردگارا به من بیاموز
دوست بدارم کسانی راکه
دوستم ندارند
عشق بورزم به کسانی
که عاشقم نیستند...
به من بیاموز
لبخند بزنم به کسانی که
هرگز تبسمی به صورتم ننواختند...
محبت کنم
به کسانی که محبتی در حقم نکردند