دست نوشته های من

خدایـــا بخاطر همه داشته ها و نداشته هایم ازت ممنونم

۳۶ مطلب در خرداد ۱۳۹۳ ثبت شده است

حضوری از سر عادت ...

داشتم به این فکر میکردم گاهی لازمه از بعضی آدما فاصله گرفت..گاهی حضور دایم باعث عادت میشه...و عادت به حضور کسی یعنی از بین رفتن لذت حضور در لحظات ...عادت کردن لذت همه چیز رو از بین میبره...نمیدونم به چند نفر از همین اطرافیانم فقط از سر عادت در ارتباطم ولی میدونم که لذت بردن از هر چیزی فقط در گرو حضور داشتن دایم شاید نباشه بلکه حضور موثر و همراه با لذت بردن از لحظات با هم بودنه..پس اگه دیگه از حضور کسی لذت نمی بریم بهتره بدونیم از سر عادت داریم دوستی می کنیم و شاید بهتر باشه فاصله بگیریم ...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

یه شعر به سبک نو برای آدمهای نامرد

ای نا رفیق..

به کدامین گناه ناکرده.. تازیانه ام می زنی

به حقیقت که هویتت را

دیر زمان ایست که در زیر پای رهگذران

به عرضه نهاده ای

نقابت را بردار...

زیر پایم را زود خالی کردی

مجالی می خواستم اندک ... به اندازه یک نفس ..

این نگاهت چیست ؟

سلام پر مهرت را باور کنم... یا پاشیدن نمکت را؟

خنجر را دستت دادم و گفتم

پشت سر من حرکت کن و مواظبم باش

اندکی بعد خنجری از پشت در قلبم فرو رفت

پشت سرم را نگاه کردم .. کسی جز تو نبود

نمی دانستم تو هم تاب از پشت خنجر زدن را داری

تو گناهکار نیستی !

خنجر را خودم به دستت داده بودم

به یقین که از دیار عابر هرز نگاه آمده ای

شکنجه کن... که برای کشیدن درد مانده ام.. نه برای التیام..

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

پس رویت را برگردان

ســــلام می کنـــــم
رو بر می گردانی تا نادیده ام بگیـــری!
اما همین یعنی هنوز هم دلت این سوی دیده ات می تپد. خودت را به راه دیگری می زنی، راهی که هر دویمان خوب می دانیم به جایی ختم نمی شود! شاید نمی دانی برای فراموش کردن باید یاد بگیری: ببینــی، دلتنگ شوی، پس رویت را برگردان. من تو را مثل کف دستم می شناسم. می دانم این تظاهرت به نادیده گرفتن یعنی هنوز یک جایی از کار می لنگـــــد. باور کن این سرسنگین بودن ها هیچ دردی را دوا نمی کند. فقط چیزی در دلت سنگینی می کند. چیزی شبیه یک حرف. حرفی که بهتر است گفته شود. آن هم حالا که فاصله به اندازه تمام جواب سلام هایی که از تو طلب دارم بین ما سنگینی می کند. ســــلام می کنـــــم . فقط همین
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

گاهی باید گذاشت رفت !

گاهی باید رفت و آنچه ماندنی ست را جا گذاشت
مثل یاد ، مثل خاطره ، مثل لبخند...
رفتنت ماندنی می شود وقتی که باید بروی، بروی
و ماندنت رفتنی می شود وقتی که نباید بمانی، بمانی.....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

منـــ...

میدونه چیه؟ ناراحتم ،  ناراحتم چون اونی که میخوام نیستم،ناراحتم چون هیچکس تو زندگیم نیست،هیچکس تو زندگیم نیست تا دوستش داشته باشم،دوستم داشته باشه ، ناراحتم چون هیچکس نیست تعلق خاطرم باشه،تعلق خاطرش باشم،اصلا من به خاطرش باشم. ناراحتم چون هیچکس نیست که به زندگیم معنا بده،ناراحتم چون هیچکس نیست که خاطرش هدفم باشه،ناراحتم چون هیچکس نیست به خاطرش هدف دار بشم ، ناراحتم چون هدفی ندارم .  زندگی که هدف نداره میشه تکرار مکررات،تمام چیزهای الکی همیشه اطرافت وجود داره،همیشه همه چیز پوچ،بی دلیل،بی معنا،بی رنگ،بی نشون هیچ چیز تو زندگیت وجود نداره که نشونه ای از امید باشه،فقط زنده ای،فقط نفس میکشی،فقط راه رفتن و ادای زندگی کردن .من این زندگی رو نمیخوام،زندگی که من میخواستم  سراسر نشاط بود،امید بود،سرزندگی بود،تلاش بود،هدف داشت،کسی بود تا به زندگیت معنا بده،روح تو زندگیت جریان داشت... من اون چیزی که میخواستم نشد،زندگی از دستم رفت،سوخت،تباه شد هنوز جوونی رو شروع نکرده بودم که پیر شدم،واقعا پیر شدم مغزم دیگه کارنمیکنه هیچ چیز تو حافظم نمیمونه، حتی پیش پا افتاده ترین حرفا ازارم میده،یادم نمیاد اخرین باری که از ته دل خندیدم کی بود؟ من واقعا بریدم...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

با احتیاط برانید !غار تنهایی در حال حفر شدن بیشتر است !

راستش این روزها آنقدر سریع میگذرند، آنقدر درگیر خودم وزندگیم شده ام که آدم زدگیم در حاشیه رفته است...اما همچنان آدم زده هستم، تنهایی مطلق میخواهم، در تنهایی مطلق همه چیز دارم، آرامش دارم...دلم سراغ گرفتن های الکی را نمیخواهد، همین دلم تنگ شده هایی که همه دوستانم میگویند...همین که غیب میشوم همه تازه میفهمند که نیستم.هنوز هم نمیدانم که این خوب است یا بد...اصلا آدم مهمی هستم یا نیستم...این هم مهم نیست چون نیاز به توجه دیگران هم نمیبینم، دلم خودم را میخواست که دارم خودم را باز هم به خودم برمیگردانم.خودم را از خودم طلبکار بودم که دارم بدهیم را با تنهایی مطلقم و به خودم رسیدن های این روزهایم به خودم پرداخت میکنم...این روزها دلم هیچ بشری را نمیخواهد، سعی میکنم دلتنگ هیچکس نباشم، دور شده ام از همه،غارتنهایی این بارم عمیق تر حفر شد انگار، حذف بعضی آدم ها انگار جدی تر شده باشد، انگار تغییرات درونی وبیرونیم نمودش بیشتر شده باشد، انگار آینده برایم جدی تر شده باشد ومحدودیت زمان بیشتر خودش را نشان داده باشد...این روزها عجیب شده ام، خیلی عجیب تر از ان که تصورش را کنید...خودم هم در باورم نمیگنجید به این راحتی همه چیز را کنار بگذارم...فضای مجازی آنقدر برایم در حاشیه رفته است که خودم هم باورم نمیشود که تنها رغبتم همین باز کردن وبلاگم باشد...همه چیز طور دیگری شده است و این مرا خوشحال میکند.تغییر را دوست دارم، آن هم تغییرات مثبت،این که میتوانم هنوز هم تغییر کنم، هنوز هم درون غارم میروم برایم نوید مثبتیست که هنوز هم میتوانم از روزمرگی دوری کنم .حالم خوب است...فکر میکنم بهترین تصمیم را در همین روزهایم دارم میگیرم...اتفاقات دیگری هم در حال افتادن است که فعلا در وبلاگم معذورم از بیانشان اما در اینده ای خیلی نزدیک از ان ها هم صحبت میکنم ...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰