دست نوشته های من

خدایـــا بخاطر همه داشته ها و نداشته هایم ازت ممنونم

۱۰۰ مطلب با موضوع «حرف های من» ثبت شده است

تو دوستیم حسودم قبول ، اما حساسم نکنید !

آدم حسودی هستم توی دوستی هام.خیلیم حسود...گاهی اگر من به دوستم توجه داشته باشم و ببینم کسی به جز من هم خیلی توجه بهش داره ناراحت میشم.این رو تموم دوستام هم میدونن و همیشه کاری میکنن که من هیچ وقت حس حسادتم تحریک نشه...محدود نمیکنم دوستام رو اما همشون بهم این اطمینان رو میدن که همیشه کنارم هستن، دوستم می مونن و اینقدر دوستیم باهاشون دوطرفه هست که معمولا تمام اعتمادم مال خودشون هست...یعنی همین اعتمادی که بهشون دارم باعث میشه حس حسادتم به ندرت و خیلی خیلی کم تحریک بشه...اما خواستم بگم که اگر دوستی دارید که مثل من هست، اگر میدونید دوستتون دوستی رو داره که مثل من هست، کاری نکنید که حساسش کنید، کاری نکنید که این نقطه ضعفش ر وبه رخش بکشید و دست بذارید رو این نقطه ضعف  واونقدر فشارش بدید که دردش بگیره...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

دوستی به از عشق !

دوستش داری...آنقدر زیاد دوستش داری که وقتی توجه بقیه به او را می بینی دیوانه میشوی، درست مثل یک روانی دوست داری بروی یک کشیده درست بخوابانی زیر گوش چپش که چرا ، چطور و چگونه به آن کسی که تو دوستش داری توجه ویژه می کند، کار به آن جا میرسد که از شدت حسادت حتی حاضر نیستی جز تو به کس دیگری توجه داشته باشد...به این نقطه که رسید تازه بگومگوها آغاز میشود، که چطور حس اعتمادی نیست، که این حس مالکیت کشنده است، که اگر این احساس ادامه پیدا کند مساله مضحکه خاص و عام می شود، که این چه احترامیست که برای خلوت هم احترامی قایل نشده ای...درست جایی که یک دوست داشتن ساده و بی دلیل به یک عشق آتشین کاملا غیرمنطقی تبدیل می شود که طرفین درگیر را می سوزاند، باعث اذیت شدنشان می شود، همین هست که همیشه می گویم که دوست داشت فراتر از عشق است...همین هست که می گویم اگر کسی را روزی روزگار دوستش داشتی اول از همه یاد بگیر خلوتش را محترم بشماری و خوب احترام گذاشتن و اعتماد داشتن را خوب یاد بگیر...همین هست که می گویم دو عاشق تا دوستان خوبی نباشند عاشق های خوبی نمی شوند...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

بهار، حال و هوایش و دل بی قرار من ...

میدانی نزدیک تولدم که می شود ، نزدیک بهار که می شود دل من هم بی قرارتر می شود، حال و هوایم یک جور خاص می شود، یک جور بلاتکلیف می شوم انگار...نمیدانم از اثرات بزرگ شدن باشد یا از آمدن بهار است، دل بی قرارم هوای احساساتش باز گل می کند، تمام رویاها و خواب و خیالاتم باز زنده می شوند، نزدیک سیزدهم فروردین که می شود دل من هم مثل تمام بهارهای عمرم یک جور ناآرامتر می شود، انگار که واقعا یک سال بزرگتر شدنم را احساس کرده باشم، انگار پخته تر و آرامتر بنمانم...بچه تر که بودم شیطنت در من بیداد می کرد، انرژی در من فوران میکرد و احساساتم آنقدر از سقف اتاقم بالاتر بود که گاه خودم هم از دست خودم حرص میخوردم که آرامتر عزیزمن، هیجاناتت را کنترل کن، اما الان هیجاناتم، احساساتم و شیطنت در من کمتر شده اما هنوز هم اگر کسی باشد که پابه پایم باشد مثل همان بچه تر بودن هایم می شوم، و اما این ها همه از بزرگتر شدن من است...از ان که منطقی تر شده ام، از آن که احساساتم قابل کنترل تر شده است، زندگی یک روند کاملاآرام در پیش گرفته باشد و جلوتر برود و روز به روز که بیشتر پیش می رود من آرامتر بشوم و اما کودک درونم شیطنتش بیشتر بشود...راستش امسال کمی زودتر این حال و هوای خیلی خاص در من نمود پیدا کرده است و من از 2 ماه قبل از تولدم حال و هوایم خاص شده باشد...اما من امیدوار هستم به یک بهار دیگر اما پربارتر از سال های قبل تر من...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

سال 92 و تجربه هاش..

سال 92 داره تموم میشه و من باز اضطراب این رو دارم که قرار هست مرورش کنم و ازش نتیجه گیری کنم و واسه سال 93 خودم برنامه ریزی کنم.راستش اصلا آدمی نبودم که بتونم اینطور پابلیک در وبلاگ شخصیم از خاطراتم بگم و حرف بزنم اما امسال ترسم ریخت و توی وبلاگمم خاطره نویسی کردم تا حدودی...اما مساله ای که هست امسال خیلی چیزا رو فهمیدم.مثلا این که فهمیدم که از زندگیم چه چیزایی نمیخوام و از فرد مورد علاقم چه توقعاتی ندارم ! برخلاف اون که همیشه فکر می کردم به این که چه چیزی میخوام اما بعد از گذروندن اون مرحله که چه چیزی میخوام اتفاقاتی افتاد که فهمیدم چه چیزهایی رو هم نمیخوام.مثلا فهمیدم که با آدمی که دم از متریالیستی، آتئیسیم ، اگزیستیالیسم و از این دست "ایسم" ها میزنه وفکر میکنه هرکی نمیفهمه این چیزا رو باید خیلی آدم ساده دل و احمقی باشه کنار نمیام.امسال بود که فهمیدم تنهاییم رو اونقدر دوست دارم که اگر کسی بخواد واردش بشه باید اونقدر با احتیاط وارد بشه که اون حد تنهایی که همیشه ماله مال خودم بوده حفظ بشه وگرنه پسش میزنم خیلی سریع. امسال بود که فهمیدم زندگی به اون سختی که فکر می کردم هم نیست اما اونقدرم راحت نیست که سر بعضی مسایل کوتاه بیام و باید برای زندگیم و مسایلش در واقع ددلاین بذارم و اهدافم رو بدونم، امسال فهمیدم که زمان و مکان تو دوست داشتن آدما کاملا متفاوت هست و میشه یک آدم در کنارتو باشه در حالی که اصلا دوسش نداری و خوشت نمیاد ازش در حالی که یک آدم با کیلومترها فاصله از تو دوست داشتنی ترین باشه برات، امسال زندگیم رو اولویت بندی کردم، آدما رو به خانواده ورفقا و بقیه دسته بندی کردم و سعی کردم برای هرکسی اندازه اولویتش تو زندگیم وقت بذارم و دایره زندگیم رو جوری چیدم که اگر کسی رو دوست نداشتم سریع حذفش کنم از زندگیم و بهش اجازه وارد شدن بیشتر به زندگیم رو ندم و در واقع با فاصله از آدم ها حرکت کنم و دوستی کنم..سال 92 فهمیدم که باید انرژی های دورم رو خودم مثبت کنم و واسه همینم خیلی از آدمای منفی باف دور وبرم رو کلا حذف کردم و بهشون اجازه ندادم تو دایره زندگیم باشن...امسال بود که فهمیدم باید راحت از کنار خیلی آدما، خیلی مسایل گذشت و وقت روشون نذاشت و ذهنم رو درگیرشون نکرد...امسال فهمیدم آدما اونقدر عجیب غریبن که هرکاری ازشون برمیاد و واسه همینم ازشون انتظار خاصی نداشته باشم. امسال فهمیدم این فقط خودم هستم که میتونم خودم رو واقعا از ته دل دوست داشته باشم و قدر خودم رو بدونم و حال خودم رو خوب کنم و این هست که در این صورت هست که فقط بقیه هم میتونن من رو دوس داشته باشن و احترام مساله ای هست که اول از همه خودت باید در قبال خودت داشته باشیش...امسال سال پر از اتفاقات جدید و پر از تجربه بود برام، درسته خیلی دوسش نداشتم چون خیلی اتفاقات ناخوشاینداتفاق افتاد اما خب در کل همچین بدم نبود و کلی درس و تجربه کسب کردم به جاش...نمیدونم اما یه جور خیلی عجیی به 93 یه حسی دارم.امیدوارم که خوب باشه در کل...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

کم کم یاد می گیری ...

کم کم تفاوتِ ظریفِ میان نگه‌ داشتن یک دوست، و زنجیرکردن یک روح را یاد خواهی گرفت، این که عشق تکیه کردن نیست، و رفاقت اطمینان خاطر، و یاد می‌گیری که بوسه‌ها قرار داد نیستند، و هدیه‌ها و عهد و پیمان معنی نمی‌دهند، و شکست‌هایت را خواهی پذیرفت، و سرت را بالا خواهی گرفت با چشمان باز، با ظرافتی مردانه و نه اندوهی کودکانه، و یاد می‌گیری که همه راه‌هایت را هم ‌امروز بسازی، که خاک فردا برای خیال‌ها مطمئن نیست، و آینده امکانی برای سقوط به میانه نزاع در خود دارد، کم‌کم یاد می‌گیری، که حتی نور خورشید می‌سوزاند اگر زیاد آفتاب بگیری، بعد باغ خود را می‌کاری، و روحت را زینت می‌دهی، به جای اینکه منتظر کسی باشی تا برایت گل بیاورد، و یاد می‌گیری که می‌توانی تحمل کنی، که محکم هستی، که خیلی می‌ارزی، و می‌آموزی و می‌آموزی، با هر خداحافظی، یاد می‌گیری ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

آنقدر درگیر رسیدن میشویم که مسیر فراموش می شود...

یادم هست روزی با دوستی حرف میزدیم، به او می گفتم تهش که چی؟ آخر مسیر چه می خواهد بشود؟ حرف خیلی خوبی به من میزد، میگفت مسیر به این زیبایی، آن وقت تو از آخرش، از تهش حرف میزنی؟ از بودن در مسیر و عبور از این راه لذت ببر...از آن وقت بود که حرفش گویی آویزه گوشم شد...راستش در زندگی آن قدر درگیر رسیدن می شویم که معجزه لذت بردن از مسیر را فراموش می کنیم، آن قدر هدف مهم میشود که دیگر مسیر رسیدن به هدف لذت بخش نیست...همیشه همینطور است، اما همیشه باید جوری زندگی کرد که هدف تنها لذت بردن از این مسیر باشد ، شاید اینطور رسیدن هم دلچسب تر شود، شاید اینطور وقتی که هدف حاصل شد با افتخار سرت را بالا بگیری و به آن که از مسیر لذت بردی و خسته نشدی افتخار کنی...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

یه مشکل رو هرچی کمتربهش فکر کنی...

یه مشکل رو هرچی کمتر با خودت بهش فکر کنی و هرچی کمتر برای بقیه تعریفش کنی بیشتر برات در حد همون سطحی بودن می مونه اما هر چی یه مساله ای رو یه رازی رو یه مشکلی رو بیشتر بسطش بدی و بیشتر واسه بقیه تعریفش کنی بیشتر برات تبدیل به یه تابو میشه و تبدیل به یک مساله خیلی عمیق میشه...یه مشکلی که پیش اومد رو نباید زیاد واسه بقیه تعریفش کرد...نباید زیاد دربارش با کسی حرف زد حتی با خودت هم نباید دربارش زیاد فکر کنی تا بخوای درگیرش بشی و تمام ذهنت رو به اشغال خودش در بیاره...یه مسایلی رو هر چی بیشتر بهش بها بدی بزرگتر میشه و دست و پاگیرتر...باید در همون مراحل ابتدایی در نطفه خفش کنه تا بزرگ نشه..تا روزی نرسه که زندگیت رو خرج یه مشکل خیلی کوچیکی کرده باشی که ارزشش رو نداشت اینقدر بزرگش کنی...یه مساله رو اگر میخوای که برات زودتر حل بشه برای کمتر کسی تعریفش کنی و سعی کن به تنهایی حلش کنی و دربارش زیادی فکر و خیال ورویا نکنی...عمیق شدن تو مسایل گاهی نتیجه کاملا عکس میده...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

آدمایی که خوب حرف میزنن و آدمایی که خوب فکر میکنن...

آدمایی هستند که خوب حرف میزنن...اما یه آدمایی هم هستن که خیلی خوب فکر میکنند...گروه دوم رو ترجیح میدم..یه افردای هستن که فقط خوب حرف میزنن و پشت حرفاشون هیچ فکری نیست اما برعکس یه کسایی هستن که خیلی خوب فکر می کنن و خیلی خوش فکر هستن فقط بلد نیستن فکرشون رو بلند بلند فریاد بزنن ... شاید اونی که خوب حرف میزنه مخاطبای زیادی رو دور خودش جمع کنه اما همیشه افراد خوش فکر مخاطبای خاص خودشون رو دارن و میتونم بگم خیلی راحت تر میشه با خوش فکرا کنار اومد چون لااقل پشت هر حرفشون فکری عمیق نهفته شده...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

اتفاقی که هنوز پیش نیومده ...

گاهی اتفاقی اونقدر ذهنت رو به خودش مشغول میکنه که پیش از موعد اتفاق افتادنش ،خود به خود ذهنت شروع میکنه به سناریو چینی ..اونقدر سناریو و صحنه های مختلف رو تو ذهنت مجسم میکنی که میون این همه فیلم نامه و سناریوهایی مختلفی که خودت ساختی داستان زندگیت کلا از دستت خارج میشه...یه جوری میشه که درست مثل اون فیلمی که فیلمنامش تا یه جای داستان خوب پیش میره اما از یه جایی به بعد که فیلمنامه نویس خواسته بیشتر شاخ وبرگ بهش بده و بیشتر جو بده از دستش خارج شده همه چی.داستان زندگی ما و اتفاقاتش هم همینه.تا یه جایی همه چیز خوب پیش میره و عالیه اما امان از اون روزی که بخوای واسه اتفاق پیش نیامده ای که براش کلی هم هیجان داری شروع به داستان سرایی و فیلمنامه نویسی کنی...اونقدر تو ذهنت اون اتفاق رو بزرگش میکنی و اونقدر بهش شاخ و برگ میری که کلا از مسیر واقعی زندگی روزمرت هم گاهی خارج میشی.میزنی جاده فرعی.بیراهه میری.تهش کلافگی از پا درت میاره...گاهی لازمه یکی که از بیرون قضیه داره داستان رو نگاه میکنه تلنگر بزنه بهت و بگه فولانی زدی جاده خاکی ، بدم زدی جاده خاکی.داری زیادی جو میدی...اتفاقی که هنوز نیومده ، هنوز پیش نیوفتاده رو نباید از قبل زیادی بهش فکر کرد وگرنه از دستت خارج میشه...باید گذاشت سر وقت خودش سر زمان خودش تا چی پیش بیاد، اینجوری بهتر میشه لااقل اضطراب و نگرانی رو هم کنترل کرد و افسار ذهنت رو هم در دستت بگیری تا واسه خودش داستان سرایی نکنه...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

دنیای شگفت آمیز سکوت ...

خواستم حرف بزنم اما نتوانستم...خواستم فریاد بزنم صدایم در گلو خفه شد...خواستم ببینمت و بر سرت داد بزنم اما دیدم و سرم را پایین انداختم و حتی نتوانستم در صورتت نگاهی اندازم و داد بزنم...میخواستم همان لحظه در دم حرفی بزنم اعتراضی سرو صدایی اما نتوانستم حتی زبانم را در دهانم بچرخانم...دیگر حرف زدن یا نزدن من بی فایده هست...هر انچه باید میشد و نمیشد را خودم رقم زدم...پشیمان نیستم...راستش بسیار خوشحال و سرمستم از کارم...من در لحظه بهترین کاررا میکنم تا روزی نرسد تا حسرت حرف های ناگفته ام کارهای نکرده ام را بخورم...اما امان از این حس های آنی...امان از جنون های لحظه ای...امان از همین وقت ها ...امان از جنون های کنترل شده ام...حالم خوب است چون دیگر ان قدر بزرگ شده ام که بر روی تمام احساسم کنترل داشته باشم که حتی جنون انی هم نتواند به حرفم اورد...من دنیای شگفت انگیز سکوت را باور کردم...من سکوت را دوست دارم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰