دست نوشته های من

خدایـــا بخاطر همه داشته ها و نداشته هایم ازت ممنونم

۱۰۰ مطلب با موضوع «حرف های من» ثبت شده است

کاش شاعر بودم ...

یه جا خوندم نوشته بود: "کاش شاعر بودم ... جا به اندازه تنهایی من در من نیست" خیلی قشنگِ ... خیییییلی ... ولی ارتباط دو تا جمله رو درک نمی‌کنم ... خب خنگم دیگه ... ولی خیلی قشنگه خیییییلی .... منم کاش شاعر بودم ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

عبور از خیابون زندگی

داشتم میومدم خونه تو راه داشتم از عرض خیابون عبور می کردم که یه ماشین با سرعت هر چه تموم تر داشت میومد به سمتم، مسلمه عکس العمل من فقط این بود که یک قدم برم عقب تر...درست همون لحظه یه ماشینم از پشت سر داشت با سرعت میومد و من نزدیک بود بین این دوتا ماشین پرس بشم...هر جوری بود خلاصه میلیمیتری رد شدن جفتشون...بعد یه ماشین دیگه ای برام ایستاد و با دست اشاره کرد که رد بشم.منم سر تکون دادم و رد شدم...نکته ای که برام جالب بود دنیای بی رحم ما آدما هست...یعنی به همین راحتی سرعت می گیریم و به این که تو این مسیر چه کسایی رو داغون کنیم اصلا توجه نداریم...شاید مسخره به نظر بیاد ولی تو زندگی هم دقیقا همینه...ما آدما یاد گرفتیم که دقیقا تو زندگی هم از هم سبقت بگیریم و بدون توجه به بقیه راه خودمون رو بریم...حالا این وسط کسی هم ضربه خورد طوری نیست...کاش ما آدما یه کم خودخواهی روکنار بذاریم...اینجوری لا اقل میشه امیدوار بود یه روزی انساسنیت جایگاه خودش رو پیدا می کنه....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

شما را به خدا متعادل باشید!

شما را به خدا اگر کسی را دوست دارید در دوست داشتنتان متعادل باشید، اگر میدانید کسی دوستتان دارد اذیتش نکنید، متعادل رفتار کنید...شما را به خدا اگر میدانید کسی توجه خاصب به شما دارد و شما اما این توجه خاص را نمیتوانید پاسخگو باشید تکلیف خود را روشن کنید تا این توجهات کار دستش، دستت نداده است...شما را به خدا اگر امروز خوب هستید، الان خوب هستید دو دقیقه بعد بدترین عالم نشوید..شما را به خدا متعادل باشید! روانی نباشید !
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

غرق در افکار

کتابت جلوت بازه در حالی که داری با مدادت ور میری یا ثانیه های طولانی میگذره میبینی غرق در افکار خودت شد ی وداری فقط وفقط نقاشی میکشی ولی از درس خوندن خبری نیست...غرق در رویایی و فکر...فکر آینده ، فکر برنامه هات...فکرایی که هیچ وقت تمومی ندارن...همینجوری واسه خودت خیال میبافی خیال تا جایی که فرشی از خیال بافتی ولی هنوز دست به کتاب و دفترات نزدی...یه جورایی انگار کلافه ای...تمرکزت زیر صفره...نمیدونی خودت هم دقیقا چت شده ...فقط میدونی که الان وقتش نیست..کتابت رو میبندی و با یه لبخند زورکی میگی امروز روز من نیست و قید درس رو واسه اون زمان کوتاه میزنی...
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

سکوت اجباری

یه وقتایی هست آدم از دست یه نفر ناراحت میشه! دلش میگیره! اما سکوت میکنه.هر چی طرف باهات حرف میزنه هیچی نمیگی و قشنگ میذاری طرف تخلیه بشه و بعد که خوب تخلیه شد تو بی تفاوت میشی و دیگه سکوت میکنی.. هرکاری واسه جلب توجهت میکنه اما باز هم سکوت اختیار میکنی...از این اتفاقا مطمئنم واسه خیلی از ما افتاده.میخوام بگم خیلی از ما تو گذشته یک چنین اتفاقاتی رو تجربه کردیم اما هر وقت بهش فکر می کنیم می بینیم اگر بازهم به عقب برگردیم همون کار رومیکنیم. به شخصه از خیلی از رفتارام تو گذشته هیچ وقت پشیمون نمیشم چون فکر میکنم من به قانون خودم و طبق عادت خودم رفتار کردم و حسرت خوردن فقط واسه کسی هست که خودش نیست و تظاهر می کنه.به خاطر همین خودت بودن شاید بهترین توصیه هست واسه هرکس...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

گذر عمر در گذر خاطرات ...

یه روزی میاد از کنار خیلی آدمایی که الان خیلی آشنا هستن به سادگی میگذریم و میگیم ئه ،این آدم چقد شبیه خاطراتم بود ...یه موقعی میشه که همه چیز برات بوی کهنگی خاطرات نم خورده زیر بارون رو میدن ...شایدم خاطرات آفتاب خورده زیر آفتاب تابسون ..یه موقعی میشه با یه عکس حتی از جات میپری ...با یه دست خط آشنا..حتی یه کارت تبریکی که وسط کتابی که از دوستت هدیه گرفتی هست...یه وقتایی موقع مرتب کردن اتاقم بدجور مشغول میشم ...یهو چشم باز می کنم میبینم نشستم یک ساعت فقط دارم عکس نگاه میکنم یا دارم خاطرات گذشتمو از دفتر خاطرات دوران نجوونیم میخونم و نم اشکی توچشمم تراویده یا حتی لبخندی گوشه های لبم رو به بالا سوق داده ...یه وقتای نگاهت به همه چیز عوض میشه...عوض شده حتی و خودت خبر نشدی ...اون موقع هست که میگی این خاطرات چقد بوی کهنگی میدن ..چقد بوی ناب قدیما رو دارن ...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

حضوری از سر عادت ...

داشتم به این فکر میکردم گاهی لازمه از بعضی آدما فاصله گرفت..گاهی حضور دایم باعث عادت میشه...و عادت به حضور کسی یعنی از بین رفتن لذت حضور در لحظات ...عادت کردن لذت همه چیز رو از بین میبره...نمیدونم به چند نفر از همین اطرافیانم فقط از سر عادت در ارتباطم ولی میدونم که لذت بردن از هر چیزی فقط در گرو حضور داشتن دایم شاید نباشه بلکه حضور موثر و همراه با لذت بردن از لحظات با هم بودنه..پس اگه دیگه از حضور کسی لذت نمی بریم بهتره بدونیم از سر عادت داریم دوستی می کنیم و شاید بهتر باشه فاصله بگیریم ...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

یه شعر به سبک نو برای آدمهای نامرد

ای نا رفیق..

به کدامین گناه ناکرده.. تازیانه ام می زنی

به حقیقت که هویتت را

دیر زمان ایست که در زیر پای رهگذران

به عرضه نهاده ای

نقابت را بردار...

زیر پایم را زود خالی کردی

مجالی می خواستم اندک ... به اندازه یک نفس ..

این نگاهت چیست ؟

سلام پر مهرت را باور کنم... یا پاشیدن نمکت را؟

خنجر را دستت دادم و گفتم

پشت سر من حرکت کن و مواظبم باش

اندکی بعد خنجری از پشت در قلبم فرو رفت

پشت سرم را نگاه کردم .. کسی جز تو نبود

نمی دانستم تو هم تاب از پشت خنجر زدن را داری

تو گناهکار نیستی !

خنجر را خودم به دستت داده بودم

به یقین که از دیار عابر هرز نگاه آمده ای

شکنجه کن... که برای کشیدن درد مانده ام.. نه برای التیام..

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

پس رویت را برگردان

ســــلام می کنـــــم
رو بر می گردانی تا نادیده ام بگیـــری!
اما همین یعنی هنوز هم دلت این سوی دیده ات می تپد. خودت را به راه دیگری می زنی، راهی که هر دویمان خوب می دانیم به جایی ختم نمی شود! شاید نمی دانی برای فراموش کردن باید یاد بگیری: ببینــی، دلتنگ شوی، پس رویت را برگردان. من تو را مثل کف دستم می شناسم. می دانم این تظاهرت به نادیده گرفتن یعنی هنوز یک جایی از کار می لنگـــــد. باور کن این سرسنگین بودن ها هیچ دردی را دوا نمی کند. فقط چیزی در دلت سنگینی می کند. چیزی شبیه یک حرف. حرفی که بهتر است گفته شود. آن هم حالا که فاصله به اندازه تمام جواب سلام هایی که از تو طلب دارم بین ما سنگینی می کند. ســــلام می کنـــــم . فقط همین
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

با احتیاط برانید !غار تنهایی در حال حفر شدن بیشتر است !

راستش این روزها آنقدر سریع میگذرند، آنقدر درگیر خودم وزندگیم شده ام که آدم زدگیم در حاشیه رفته است...اما همچنان آدم زده هستم، تنهایی مطلق میخواهم، در تنهایی مطلق همه چیز دارم، آرامش دارم...دلم سراغ گرفتن های الکی را نمیخواهد، همین دلم تنگ شده هایی که همه دوستانم میگویند...همین که غیب میشوم همه تازه میفهمند که نیستم.هنوز هم نمیدانم که این خوب است یا بد...اصلا آدم مهمی هستم یا نیستم...این هم مهم نیست چون نیاز به توجه دیگران هم نمیبینم، دلم خودم را میخواست که دارم خودم را باز هم به خودم برمیگردانم.خودم را از خودم طلبکار بودم که دارم بدهیم را با تنهایی مطلقم و به خودم رسیدن های این روزهایم به خودم پرداخت میکنم...این روزها دلم هیچ بشری را نمیخواهد، سعی میکنم دلتنگ هیچکس نباشم، دور شده ام از همه،غارتنهایی این بارم عمیق تر حفر شد انگار، حذف بعضی آدم ها انگار جدی تر شده باشد، انگار تغییرات درونی وبیرونیم نمودش بیشتر شده باشد، انگار آینده برایم جدی تر شده باشد ومحدودیت زمان بیشتر خودش را نشان داده باشد...این روزها عجیب شده ام، خیلی عجیب تر از ان که تصورش را کنید...خودم هم در باورم نمیگنجید به این راحتی همه چیز را کنار بگذارم...فضای مجازی آنقدر برایم در حاشیه رفته است که خودم هم باورم نمیشود که تنها رغبتم همین باز کردن وبلاگم باشد...همه چیز طور دیگری شده است و این مرا خوشحال میکند.تغییر را دوست دارم، آن هم تغییرات مثبت،این که میتوانم هنوز هم تغییر کنم، هنوز هم درون غارم میروم برایم نوید مثبتیست که هنوز هم میتوانم از روزمرگی دوری کنم .حالم خوب است...فکر میکنم بهترین تصمیم را در همین روزهایم دارم میگیرم...اتفاقات دیگری هم در حال افتادن است که فعلا در وبلاگم معذورم از بیانشان اما در اینده ای خیلی نزدیک از ان ها هم صحبت میکنم ...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰