دست نوشته های من

خدایـــا بخاطر همه داشته ها و نداشته هایم ازت ممنونم

من آدم ِ یکهو تمام کردن ام !!

من آدم ِ یکهو تمام کردن ام !! آدم ِ یکهو دل کندن...آدمی که صبور است، مدام مهلت می دهد، آدم ها را می بخشد، فرصت می دهد...که همیشه در زندگی اش کوتاه آمده...موضع اش سکوت بوده و صبر... اهل جنجال و سر و صدا نبوده...سرش به کار خودش بوده...کاری به کار کسی نداشته... اما یک روز می آید، که همین آدم ِ صبور، کاسه ی صبرش لبریز می شود، گُر می گیرد...خشم اش شعله ور می شود...آتشفشان متحرکی می شود که مهار کردن ش ممکن نیست...آدم ِ صبوری که من باشم درست وقتی که کسی انتظارش را ندارد؛ در را باز می کند و می رود...ناگهانی...بی مقدمه... من آدم ِ تصمیمات ِ ناگهانی ام...تصمیمات ِ پیش بینی نشده...آدمی که نارضایتی را در چشمان ش نمی بینی...کم حرف می زند، گله نمی کند...سکوت اش خطرناک است...هرچه هست در خودش می ریزد...بعد یکهو بی مقدمه، می گذارد و می رود...در اوج می رود و حسرت ِ نداشتن اش را بر دل بقیه می گذارد...آدمی که تنبیه اش گرفتن خودش از دیگران است...حرف ِ رفتن را بزند دیگر آسمان هم به زمین بیاید بر نمی گردد...آدم ِ سر سختی که رفتن اش رفتن است...حرف اش حرف !! که اگر تصمیم اش را بگیرد؛ عملی می کند و هر طوری هست سر موضع اش می ماند...بهایش هرچه باشد، می پردازد؛ من آدم ِ یکهو تمام کردن ام...از وقتی یادم می آید همینطور بوده ام...در رابطه ام...کارم...من آدم ِ کارهای نصف ِ نیمه ام...آدمی که جاده را برای دیگری هموار می کند و می گذارد می رود...در اوج می رود...آدمی که خوب فکرهایش را کرده، تصمیم اش را گرفته، پشیمانی در مرام اش نیست... اگر باز به دنیا بیاید همین راه را می رود...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

چی شد که بزرگ شدم دقیقا؟! حال این روزام چش شده؟!

فکر میکردم آدمی هرچه بزرگتر بشود خواسته هایش هم بزرگتر میشود، و همزمان با آن اما توانش هم بیشتر میشود...اما انگار یادم رفته بود که بچه تر که بودم اما جسارتم بیشتر بود، توان مقابله ام بیشتر بود و ایستادگیم تحت هیچ شرایطی عوض نمیشد، واگر خواسته ای داشتم یعنی باید به آن میرسیدم که اگر نمی رسیدم پا بر زمین می کوبیدم و تا رسیدن به خواسته ام دست از آن بر نمیداشتم...نمیدانم چه شد...بزرگتر که میشوی خودخواه تر میشوی، تمایلت برای رسیدن به خواسته هایت هم بیشتر میشود، آرزوهایت بزرگتر میشود، اما انگار زمان مجال رسیدن به همه اش را ندهد، شاید هم جاه طلبیت کمتر میشود، نمیدانم چه اتفاقی افتاد که یادمان رفت که به دنیا آمدیم که زندگی کنیم، شاد باشیم، به خواسته هایمان برسیم...انگار یادمان رفت غرق در آرزوهایمان که بشویم دیگر شادی های لحظه ای را مزه مزه کردن برایمان سخت میشود، انقدر درگیر رسیدن میشویم که مسیر را فراموش میکنیم...بزرگتر که شدیم همه اش سرشار از خواستن و رسیدن شدیم غافل از ان که شاید خوشبختی همین لحظاتیست که در پی آرزوهامان هستیم فارغ از آن که بدان برسیم یا نرسیم...بزرگتر که شدم انگار همیشه دیر باشد...هنوز هم نمیدانم چه شد که ذوق و شوق کودکی هایم از من دورتر و دورتر شد...شاید هم فراموش شد...میدانم که آدمی تحت شرایط مختلف اما عوض میشود و من هم یکی از همان ها هستم که شاید شرایطش ایجاب میکند کودکی هایش برای مدتی هرچند کوتاه فراموش بشود...اما هنوز هم به این مساله ایمان دارم که خوشبختی همین لحظاتیست که در پی رسیدن به هدف خطر میکنی...
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

یک جوری نباشیم که...

یک جوری نباشیم که بی هوا و بدون حرف زدن و هیچ پیش زمینه ذهنی قبلی آدم

ها رو قضاوت کنیم . یک جوری هم نباشیم که چشمامون رو به جای گوشمون به

کارببریم بعضا و به جای شنیدن از دیدن استفاده کنیم.یک جوریم باشیم که زبون تلخ

نداشته باشیم که باعث آزار و اذیت کسی بشه وبا طعنه و کنایه هامون بخوایم

کسی رو دلگیر کنیم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

تمصمیمات سختی که به گرفتنشان می ارزد...

گاهی میشود که آدمی تصمیمات یک دفعه ای میگیرد.یکهو پا روی دلش میگذارد و تمامش عقل میشود وعقل...یک تلنگر، شاید حرف زدن با یک دوست وشاید حتی یک موزیک آشنا باعث بشود که انگار آدمی از جایش بپرد و تصمیم گیری کند و تمام توانش را به کار گیرد تا بر سر تصمیمش بماند..گاهی انگار آدمی کور شده باشد اما با یک اتفاق بینا بشود وچیزهایی را ببیند که تا قبل از آن نمیدید...آن وقت است که زندگیش تبدیل به قبل و بعد از آن اتفاق میشود...گاهی آدمی در زندگانی باید تصمیمیات یکهویی بگیرد، که اگر تصمیمات سخت نگیرد روزی چشم باز میکند و خودش را در اسارت چیزهایی می بیند که دلش نمیخواست به آن ها برسد، که دلش میخواهد کاش زودتر تصمیم سخت را گرفته بود وکار به آن جا ها نمیرسید...از یک جایی به بعد تصمیم گرفتن هم سخت میشود و باید زودتر از آن که بخواهد محال بشود تصمیم گرفت...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

دلا یاران سه قسمتند گر بدانی ...


دلا یاران سه قسمند گر بدانی


زبانی‌ اند و نانی اند و جانی

به نانی نان بده از در برانَش...


محبت کن به یارانِ زبانی

ولیکن یار جانی را نگه دار


به پایش جان بده تا میتوانی

 

__ حضرت مولانا __

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

دیـگـــر…

 دیـگـــر…

نـه بـحث مـی کـنم ! نـه تـوضیح می خواهم !

نـه تـوضـیـح مـی دهم ! نـه دنـبال دلـیـل مـی گـردم !

فـقـط مـی بـیـنم 

سـکـوت مـی کـنـم و فـاصـلـه می گـیـرم… !

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

دلم

من.. 

دلم 

خیلی چیزها میخواست... 

امــــــــا 

دیگه

مهم نیست !

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

خوش است خلوت اگر یار یار من باشد...

خوش است خلوت، اگر یارْ یار من باشد

 

نه من بسوزم و او شمع انجمن باشد!

من آن نگین سلیمان به هیچ نستانم

 

که گاه‌گاه بر او دست اَهرمن باشد

روا مدار خدایا! که در حریم وصال

 

رقیب مَحرم و حِرمان نصیب من باشد

هُمای گو: «مفکن سایه‌ی شرف هرگز

 

در آن دیار که طوطی کم از زَغَن باشد»

بیان شوق چه حاجت؟ که سوز آتش دل

 

توان شناخت ز سوزی که در سُخن باشد

هوای کوی تو از سر نمی‌رود؛ آری

 

غریب را دلِ سرگشته با وطن باشد

به سان سوسن اگر ده زبان شود حافظ

 

چو غنچه پیش تواَش مُهر بر دهن باشد

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

محتاج محبت کردن هستم !

من عاشق آن هستم که آدم تاثیرگذاری باشم، عاشق محبوبیت هستم، عاشق ان هستم که کسی از من تاثیر مثبت بپذیرد و به آن اقرار کنم، انگار کمک کردن به آدم ها در وجودم نهادینه شده باشد، که وقتی محبت میکنم چندین برابرش خودم انرژی مثبت بگیرم.من محبت کردن را دوست دارم و فکر میکنم به آن احتیاج دارم تا باشم...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

آن که می نویسد روحش حساس است...

کسی که می نویسد تخیل قوی دارد، آنقدر رویاپردازیش قویست که گاهی میتواند از اتفاقاتی حرف بزند و تصورشان کند که هرگز اتفاق نیافتده است...کسی که می نویسد نوشتن نیازش است، اصلا بدون نوشتن نمیتواند زندگی کند و اما این دلیل برآن نیست که حتما تمام نوشته هایش زندگیش است، که اتفاقات واقعی زندگیش را می نویسد فقط...نوشتن گاهی درمانیست برای تسکین دادنش، برای ندیدن رنج اطرافیانش و گاهی هم تنها لالایی خوش نواییست برای به خواب رفتن خیالاتی که نصفه شب ، یاحتی زیر دوش حمام به سرش هجوم آورده است...آدم هایی که می نویسند خیالاتی می شوند گاهی...آن ها را قضاوت نکنیم...همانند هنرمندان روحشان بزرگ است اما انقدر احساسات در نوشته هاشان گاه هست که یک قضاوت نابجا باعث میشود دیگر نه ذوقی برای نوشتنشان باقی بماند و نه حالشان با نوشتن خوب بشود...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰