در هیاهوی جاده ای پر پیچ وخم این منم که بی هدف شده ام.در میان مارپیچ راهم را گم کرده ام.هر چه بیشتر در عمق این مارپیچ می روم بیشتر گم می شوم.انگار در اعماق یک جنگل تاریک گم شده ام.تنها صدایی که به گوش می رسد در این جنگل صدای پرندگان گرسنه ای است که در بالای درختان سر به فلک کشیده ی بی انتها منتظر مرگ من نشسته اند.بوی نم خزه ها و جلبک ها مستم کرده است.از خود بیخود شده ام. ترس تمام وجودم را برای یک لحظه فرا می گیرد.آه مرگ ،ای مرگ آری من از تو میترسم ...من آنقدر شجاعتش را ندارم که از جانم بگذرم و غذای این پرندگان را تامین کنم... چه بی رحم شده ام این روزها