با بعضی نوشته ها، بعضی آهنگ ها، با بعضی آدم ها، با بعضی خاطرات میشود که مرد و دیگر زندگی نکرد. با بعضی خاطرات گاه می توان مرد و از بعد از آن دیگر فقط زنده ماند و زندگی نکرد. داستان ما آد ها عجیب است. خیلی هم عجیب...گاه تجربه هایی در زندگیت می شوند نقطه تاریکی که زمانی چنان زندگیت را روشن کرده بودند که هیچ تصورش را نمی کردی روزی تو را در تاریکی مطلق فرو ببرد، همه سیاهی شوند...اما زندگی ادامه دارد، به هر نحوی که هست جلو می رود حتی اگر تنها زنده باشی زندگی دست بردار نیست، امید می طلبد، انگیزه می طلبد، روزگارت را با چند خاطره همه سیاهی نکن، روزگارت را رنگ پاشی کن، رنگ های شادش را به مرور بیشتر کن، مگذار تا روزی چشم باز کرده باشی و خود را میان زندگی و زنده بودن بی هیچ حق انتخابی دیده باشی در حالی که فقط زنده بوده ای...
کم کم تفاوتِ ظریفِ میان نگه داشتن یک دوست، و زنجیرکردن
یک روح را یاد خواهی گرفت، این که عشق تکیه کردن نیست، و رفاقت اطمینان خاطر، و
یاد میگیری که بوسهها قرار داد نیستند، و هدیهها و عهد و پیمان معنی نمیدهند،
و شکستهایت را خواهی پذیرفت، و سرت را بالا خواهی گرفت با چشمان باز، با ظرافتی مردانه و نه اندوهی کودکانه، و یاد میگیری که همه راههایت را هم امروز بسازی، که
خاک فردا برای خیالها مطمئن نیست، و آینده امکانی برای سقوط به میانه نزاع در خود
دارد، کمکم یاد میگیری، که حتی نور خورشید میسوزاند اگر زیاد آفتاب بگیری، بعد
باغ خود را میکاری، و روحت را زینت میدهی، به جای اینکه منتظر کسی باشی تا برایت
گل بیاورد، و یاد میگیری که میتوانی تحمل کنی، که محکم هستی، که خیلی میارزی، و
میآموزی و میآموزی، با هر خداحافظی، یاد میگیری
...
گاهی گذشت میکنم، گاهی گذر می کنم و گاهیم هم گذشت میکنم
وهم میگذرم. بعد هر کدوم از اینا با هم کاملا فرق میکنن! گذشت کنم یعنی بخشیدم و
تموم شد رفت و لزومی هم نیست فراموش کنم چون اصلا مساله مهمی نبوده...اما وقتی گذر
می کنم و میگذرم یعنی ناراحت شدم، می بخشم که دلم آروم بگیره و خودم اذیت نشم اما
متاسفانه فراموشش نمی کنم تااگر اشتباهی صورت گرفته باز هم تکرار نشه...چقدر خوش
شانس باید باشه اونی که ازش گذشت می کنی و چقدر باید بدشانس باشه یکی که ازش گذر
کنی...خلاصه همچین چیزایی :دی
یادم هست روزی با دوستی حرف میزدیم، به او می گفتم تهش که چی؟ آخر مسیر چه می خواهد بشود؟ حرف خیلی خوبی به من میزد، میگفت مسیر به این زیبایی، آن وقت تو از آخرش، از تهش حرف میزنی؟ از بودن در مسیر و عبور از این راه لذت ببر...از آن وقت بود که حرفش گویی آویزه گوشم شد...راستش در زندگی آن قدر درگیر رسیدن می شویم که معجزه لذت بردن از مسیر را فراموش می کنیم، آن قدر هدف مهم میشود که دیگر مسیر رسیدن به هدف لذت بخش نیست...همیشه همینطور است، اما همیشه باید جوری زندگی کرد که هدف تنها لذت بردن از این مسیر باشد ، شاید اینطور رسیدن هم دلچسب تر شود، شاید اینطور وقتی که هدف حاصل شد با افتخار سرت را بالا بگیری و به آن که از مسیر لذت بردی و خسته نشدی افتخار کنی...
یه مشکل رو هرچی کمتر با خودت بهش فکر کنی و هرچی کمتر
برای بقیه تعریفش کنی بیشتر برات در حد همون سطحی بودن می مونه اما هر چی یه مساله
ای رو یه رازی رو یه مشکلی رو بیشتر بسطش بدی و بیشتر واسه بقیه تعریفش کنی بیشتر
برات تبدیل به یه تابو میشه و تبدیل به یک مساله خیلی عمیق میشه...یه مشکلی که پیش
اومد رو نباید زیاد واسه بقیه تعریفش کرد...نباید زیاد دربارش با کسی حرف زد حتی
با خودت هم نباید دربارش زیاد فکر کنی تا بخوای درگیرش بشی و تمام ذهنت رو به
اشغال خودش در بیاره...یه مسایلی رو هر
چی بیشتر بهش بها بدی بزرگتر میشه و دست و پاگیرتر...باید در همون مراحل ابتدایی
در نطفه خفش کنه تا بزرگ نشه..تا روزی نرسه که زندگیت رو خرج یه مشکل خیلی کوچیکی
کرده باشی که ارزشش رو نداشت اینقدر بزرگش کنی...یه مساله رو اگر میخوای که برات
زودتر حل بشه برای کمتر کسی تعریفش کنی و سعی کن به تنهایی حلش کنی و دربارش زیادی
فکر و خیال ورویا نکنی...عمیق شدن تو مسایل گاهی نتیجه کاملا عکس میده...
آدمایی هستند که خوب حرف میزنن...اما یه آدمایی هم هستن که خیلی خوب فکر میکنند...گروه دوم رو ترجیح میدم..یه افردای هستن که فقط خوب حرف میزنن و پشت حرفاشون هیچ فکری نیست اما برعکس یه کسایی هستن که خیلی خوب فکر می کنن و خیلی خوش فکر هستن فقط بلد نیستن فکرشون رو بلند بلند فریاد بزنن ... شاید اونی که خوب حرف میزنه مخاطبای زیادی رو دور خودش جمع کنه اما همیشه افراد خوش فکر مخاطبای خاص خودشون رو دارن و میتونم بگم خیلی راحت تر میشه با خوش فکرا کنار اومد چون لااقل پشت هر حرفشون فکری عمیق نهفته شده...