یه وقتایی آدم درگیر سکوت میشه...یه جور سکوت مبهمی که خودش هم نمیدونه چراییش رو..نمیتونه دلش و زبونش رو یکی کنه..بدترین اتفاقی که میتونه برای یک نفر بیوفته همینه که دل آدم با زبونش دوتا بشه...اینجوری میشه که سکوت میکنی وبه هیچکس نمیتونی بگی حتی چی شده و چت هست...انگار یه جور میترسی حرف بزنی..انگار میترسی ذهنت رو بیشتر از اونی که هست درگیر اون مساله ای کنی که تو دلت و ذهنت دارن میگذرن..انگار واسه فرار میخوای سکوت کنی تا جایی که مدتی بعد وقتی به خودت میای پر از حرف ناگفته ای میشی که ترجیح میدی تا آخر عمرت هم که شده ناگفته بمونه...