بعضی آدمها را دوست داری،چون بهشان احتیاج داری و به بعضی دیگر احتیاج داری چون دوستشان داری، و امیدوارم که آدمهای زندگیتان همه از دسته دوم باشند که اگر کسی را به خاطر خودش بخواهی آنوقت وابستگیت، دوست داشتنت و عشقت به خاطر احتیاجت به آن ها نیست. به گمانم مهمتر از این نیست در عشق به آدمها، که مستقل از نیازت باشد تمام آن دوست داشتنی که نثارشان میکنی.
ماهی در آب گریه می کند و کسی اشک هایش را نمی بیند، ماهی حافظه اش 3 ثانیه است و چیزی در یادش نمی ماند، آدمی اشک می ریزد اما همه اشک هایش را در چشمان گریه آلودش به قضاوت می نشینند، آدمی حافظه اش همیشه به همراهش هست و یاریش می کند اما باز هم گاهیی از ته دل آرزو می کند که ای کاش حافظه ام تعطیل می شد و حافظه ماهی از ان من بود.
گاه آدم با تمام وجود دوست دارد ماهی شود، دوست دارد آن ماهی ای شود که در آب گریه می کند و کسی اشک هایش را نمی بیند و قضاوتش نمی کند، گاه آدمی دوست دارد فقط 3 ثانیه حافظه اش یاریش کند.
از همون روز ازل از بدو تولد عمرت به مزایده گذاشته میشه، یه وقتایی تو برنده میشی و عمرت رو گرونتر از حد معمولش به زمان میفروشی و یه وقتایی هم بازنده میدون میشی وعمرت رو میبازی به روزگار...همیشه همینطور بوده..تا بوده همین بوده...شاید بهترین انتقامی که میشه از این روزگار ناصواب لعنتی گرفت این باشه که از لحظاتش لذت ببری ونذاری که تو این مزایده عمر برگ برنده دستش بیوفته...نمیشه که همیشه هم برگ برنده دست تو باشه...گاهی هم باید این بازی رو واگذار کرد اما شاید بشه کاری کرد که لا اقل کمترعمر رو به نفع تیم زمان مصادره کرد...
چیزهایی در زندگی هر آدمی باعث افتخار است و چیزهایی اگر به آن افتخار کند از بی عرضگی اش...راستش این که پدر تو کیست، این که مادر تو کیست، این که خانه شان کجای شهر است و این که تو از چه طبقه بالایی آمده ای چه اهمیتی میتواند برای بقیه داشته باشد، جز ان که مگسان دور شیرینی را بیشتر کند یا یک مشت ارزش غیرواقعی به تو بدهد که چشم باز کنی و ببینی یک مشت آدم دورت گرفته اند که یک کدامشان محبتشان به تو واقعی نیست...یاد بگیریم به داشته هایی که از خودمان داریم افتخار کنیم..یاد بگیریم آنقدر برای زندگی تلاش کرده باشیم که اگر یک روز حسرت خیلی چیزها به دلمان مانده بود، به پدر ومادر و شرایط و خیلی چیزها نسبتش ندهیم ... یاد بگیریم که برای رویاها و آرزوهایمان در زندگی خودمان تلاش کنیم و متکی نباشیم...یاد بگیریم مستقل بودن را...
اگر هنوز برای به دست آوردنش میترسی، پس هنوز وقت بدست آوردنش نیست. میدانی؟ همیشه استاد نقاشی ای بود که میگفت، هرچه را میخواهی اگر با تمام وجود بخواهی، بدست نیاورندش محال است... گاه باید با تمام وجودت ، بدون هیچ ترسی، جسورانه برای خواسته ها در زندگی جنگید. آنقدر که اگر لازم شد به دل دریا بزنی، خودت را بدست امواج بسپاری و سرسختانه میان باد و طوفان بجنگی. اگر یک روز، میان رویاها و آرزوهایت از زندگی، به یکیشان نرسیدی شاید تنها دلیلش آن بوده که با تمام وجود نخواستی! وگرنه غیرممکن، غیرممکن است.
همیشه به هرکسی که درمانده شده میگویم، همیشه آخرش خوب است و اگر الان خوب نیست، آخرش نیست... چرا که این عبارتیست که کل عمر خودم را آرام کرده از هر لحاظ. گاه آدم فراموش میکند، یکهو چشم باز میکند، خودش را میان ناراحتی ها و غصه هایش تنها می بیند که شروع میکند به بزرگنمایی همه بدی ها...اما میدانی؟ خوبیش آن است که زندگی هیچ گاه تمامش بدی نیست، هیچ رودخانه جاری دیده ای که آبی که از روی سنگلاخ رد میشود را از خود عبور ندهد؟ گاه مثل همان آب جاری، روی سنگلاخ پایت میلغزد ، دردت میگیرد اما میگذرد، تهش به دریا میرسی و همه دردهای مسیر را یادت میرود.
مرز باریکیست بین گستاخ بودن و صراحت کلام، مرز باریکی بین عشق و نفرت و مرزی بین دروغ و محافظه کار بودن... گاه نمیفهمیم که با یک کلام چطور یکی را آنقدر میرنجانیم که هرچه هست و نیست به یک ثانیه از دست میرود.. باید مراقب همه چیز بود...مراقب حرف زدن ها، مراقب عشق ها، مراقب مهربانی ها...
ترس از یک اتفاق مثبت یا منفی، حتی اگر بهترین و زیباترین اتفاق زندگیت هم باشد، گاه تمام وجودت را تسخیر میکند. اگر ندانی چطور با ترس و دلهره هایت روبرو شوی، و اگر کسانی را نداشته باشی که آرام به تو گوشزد کنند که چقدر از پتانسیل ها و قدرت خودت غافل مانده ای، ترس چون موریانه ای میشود که به زندگیت میزند و نابود میکند تمام لحظاتت را. باید قوی بود، باید با ترس ها روبرو شد و باید آنقدر صبور بود تا زمان بگذرد و بگذرد و خیلی چیزها را در ظرف خود حل کند.
زمان میبرد تا آدمی توقعش را از همه آدم ها به صفر برساند و بداند که هیچ چیز از هیچکس بعید نیست. یک روز شاید، اگر کسی به تو بی محبتی میکرد در قبال محبتی که به او میکردی، دنیا را زیر وزبر میکردی و ناراحتیت را به گوش همه میرساندی. اما یک جا درست شبیه سی سالگی برای من، دیگر از دست هیچکس ناراحت نمیشوی. با خودت فکر میکنی، درست ترین کار در لحظه چیست، انجامش میدهی و رد میشوی.