دست نوشته های من

خدایـــا بخاطر همه داشته ها و نداشته هایم ازت ممنونم

۴۰ مطلب در مرداد ۱۳۹۲ ثبت شده است

اگه فقط میتونستیم بخندیم..


چـه زیبا میشـداگر فـقـط مـیتونـستیم بـخـندیـم...

بـه هـمـه چــیـز ...
بـه زنـدگـی ...
بـه یـه عـشـق قـدیـمـی ...
بـه بـدشـانـسـی هـا ...
بـه بـاخـت هـا ...
بـه تـنـهـایـی هـا ...
بـه هـمـه چــیـز بـخـنـدیـم ...
چــون بـالاخـره یـه روز مـرگ مـیـاد سـراغـمـون
و هـمـه چــیـز تـمـوم مـیـشه

اونـمـوقـع مـیـگـیـم دیـدی تـمـوم شـد ...!!!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

خیابون ...

اینایی که از خیابون یه طرفه رد میشن ؛

هم چپ و نگاه میکن هم راست !

اینا همونایی هستن که هم از دشمن نارو خوردن ،هم از دوست...!!!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

به سلامتیه

به سلامتیه اونی که تو عصبانیت خواست آرومم کنه....
هر چی از دهنم درومد بهش گفتم.... آخرش فقط گفت : بهتری ؟!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

بهترین روز ها

بهترین روز های عمر و دارم سپری میکنم

ای کاش ادامه پیدا کنه ...


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

یادش بخیر

وحشتناک ترین لحظه ی مدرسه این بود که صب دیر برسی مدرسه ببینی هیچکی تو حیاط نیس....

 

 

+ بچه 6 ساله رو دیدم با موبایل با دوستش حرف میزد: سینا تو فردا نمیای مهد کودک؟ من با نیما حتما میرمااااا راستی اون یکی خطم رو پاک کن این یکی رو سیو کن o_O ما 6 سالمون بود با تُف پفک می چسبوندیم به هم بعضی وقتها هم توو کمد دیواری دنبال یه در بودیم بریم سرزمین عجایب
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

ابعاد جدیدی که سر بر می آورند...

زیاد حسود می شوم....خون جلوی چشمم را می گیرد حتا...اگر کسی انقدر توجهت را مال خودش کند که حواست نباشد حال چشمانم را بپرسی...


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

غرور یا ترس؟!

“همه ی آدمــها در عمق وجودشــان تنـها هستند و این تنـهایی رنجشان میدهد ، اما چیزی در دنیای بیرون هست که واداراشان می کند از بیان احساسات ِ واقعی ابا داشته باشند.
شاید چیزی شبیه به این جملات :” تـو نباید به تنهائیت اعتراف کنی ، نباید احسـاسات واقعی ات را نشان دهی وگرنه ضعیف بنظر میرسی “
ولی بچه ها ترسی از بیان احساساتشان ندارند ، زمانیکه به محبت نیاز دارند ، دستهایشان را باز می کنند و با بی پروایی تمام می گویند :“دوسـتت دارم دوسـتم داشته باش”
و این جمله اگر در دنیای بزرگترها بینشان رد و بدل شود ، نشان ضعف و کم آوردنه..
و شاید به همین دلیل است که فرصت ها از دست می روند ، روز های عمر و ایـام جوانی طی می شوند و تنها چیزیکه می ماند ؛
حس نوستالژیک و غریب ِ روزگارانی است که از روی غرور و یا ترس آن حرفهایی را که باید می گفتیم ، نگفتیم !”

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

فطیر

همه ی در ها به روی مردم باز بود و خیل عظیمی از جماعت پیر و جوان سعی داشتند از آن درها عبور کنند یکی با گریه , دیگری با تضرع و تمنا و آن دیگری هم غرق در دعا و نجوا …صحنه بسیار عجیبی بود کمی دور و برم را بیشتر نگاه کردم صحرای خشک و برهوتی بود تا چشم کار می کرد آدم بود و چقدر هم با یکدیگر سرد برخورد می کردند برای لحظه ای به یاد صحرا ی عرفات افتادم چشمهایم را مالیدم با خود فکر می کردم که خواب می بینم اما نه واقعیت داشت گویی این جمعیت در حال رفتن به سوی درهای باز باز بودند گویی صحرای معشر است و همه به یک سو حرکت می کنند تنها چیزی که باعث تعجب من شده بود باز بودن درها و وارد نشدن عده زیادی از این سیل خروشان بود پرسیدم چرا ؟ پیرمردی با محاسن سفید و در حالی که چندین نفر را در اطراف مان نشان می داد گفت : پسرم دعا و زاری اینا همه شون فقط لق لق زبون شونه هنوز استغفار و آمرزش از خدا رو باور ندارن کمی آن طرفتر کسی از گردن خود دستمال بزرگی پر از فطیر آویزان کرده بود و به مردم خیرات می کرد من هم یکی از آن فطیر ها را گرفتم گازی به آن زدم موقع جویدن نان فطیر مزه خاصی وجودم رو پر کرد به فطیر نگاه کردم لابلای فطیر تمام پر بود از حشرات ریز و درشتی که تا حالا ندیده بودم دوان دوان به سوی کسی که فطیر پخش می کرد رفتم و داد زدم بابا اینا که کرم انداخته چرا پخشش می کنی ؟ آن مرد در همان حال که فطیر ها رو پخش می کرد نگاه عاقل اندر سفیه یی به من کرد و با تحکم گفت : اینا نتیجه اعمال ما تو اون دنیا بود که اینجا به خوردمون می دن . از وحشت روی زمین ولو شدم باورم نمیشد و آن مرد دستش رو به طرف من دراز کرد و ادامه داد پاشو پاشو تا چشمانت رو به حقایق روشن کنم پاشو ..پاشو.. پاشو پاشو دیر وقته نمی رسی که سحری تو بخوری پاشو دیگه ..صدای مادرم بود که منو از جا بلند کرد … خدایا در این شبها که در رحمت بی کرانت رو به روی ما باز کردی این توفیق رو به همه ما بده که با تمام خلوص نیت و عشق و ارادت به درگاه تو روی بیاوریم تا شاید بنده لایق و مشمول بخشش تو باشیم .آمین

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

:) چقدر راحت به فروش میره

جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت: بین شما کسی هست که مسلمان باشد ؟همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکم فرما شد، بالاخره پیرمردی با ریش سفید از جا برخواست و گفت: آری من مسلمانم.جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت با من بیا…

پیرمرد بدنبال جوان براه افتاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند!

جوان با اشاره… به گله گوسفندان به پیرمرد گفت که میخواهد تمام آنها را قربانی کند و بین فقرا پخش کند و به کمک احتیاج دارد… پیرمرد و جوان مشغول قربانی کردن گوسفندان شدند! پس از مدتی پیرمرد خسته شد و به جوان گفت که به مسجد بازگردد و شخص دیگری را برای کمک با خود بیاورد.

جوان با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت و باز پرسید : آیا مسلمان دیگری در بین شما هست ؟ افراد حاضر در مسجد که گمان کردند جوان پیرمرد را بقتل رسانده نگاهشان را به پیش نماز مسجد دوختند،

پیش نماز رو به جمعیت کرد و گفت : چرا نگاه میکنید ، به عیسی مسیح قسم که با چند رکعت نماز خواندن کسی مسلمان نمیشود…!


+ ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

معجزه ی بزرگ...


خدایا!

از تو معجزه می خواهم...

معجزه ای بزرگ،

در حد خدا بودنت!

تو خود بهتر می دانی،

معجزه ای که اشک شوقم را جاری کند...!!!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰