دست نوشته های من

خدایـــا بخاطر همه داشته ها و نداشته هایم ازت ممنونم

۵ مطلب در دی ۱۳۹۲ ثبت شده است

دلتنگی!

دلتنگی که روز و شب نمیشناسه ...دلتنگی که سرش نمیشه الان نصفه شبه یا اول صبه یا وسط ظهر ، وقتی اومد سایه انداخت رو زندگیت کلافت میکنه ، خستت میکنه ...دلتنگی میتونه در لحظه بیاد ولی تو 24 ساعت شبانه روزت خودش رو قالب احساساتت کنه و از پای در بیاردت...آدم دلتنگ دلش معمولا زیاد می گیره اما نمیتونه دقیق بگه که دلش حتی برای کی گرفته .راستش آدم معمولا دلتنگ ترین برای اونایی میشه که غیرقابل دسترس ترین هستن...این میشه که آدم نمیتونه بگه دقیقا دلش گرفته چون دلتنگه.اما دلتنگی که اومد روز وشب حالیش نمیشه خستت میکنه ، شایدم که چشمات رو بارونیش کنه ، اومده که یه جوری بهت بفهمونه که هست...دلتنگی عجیب غوغا سالاره ، عجیب جولان میده وقتی میاد ، عجیب عظمتش رو به رخت میکشه ...دلتنگ که شدی بگیر بخواب ، نذار اصلا متوجه گذر زمان بشی چون اونقدر کند میگذرن که تا خود فردا صبح هم که به ساعتت نگاه کنی ، باز هم انگار زمان نگذشته...دلتنگی که اومد باهاش نجنگ ، فقط سعی کن بری بخوابی تا متوجهش نشی زیاد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

امان از روز شنبه روز اول کاری...

روزهای شنبه...امان از روزهای شنبه که روز اول کاریست.اصلا تمام دل گرفتن غروب جمعه مربوط به همین صبح شنبه هست.همین شروع هفته ای که تمام کارهایت باز از سر نو آغاز میشه..یه جور استرس کارهای نکرده...باز هم شروع یک هفته جدید و وعده وعیدهایی که برای هفته جدید به خود دادی...باز هم باید از نو شروع کنی و باز هم یه عالمه کار انجام نداده ای که ریخته سرت ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

این لحظه ها

این روز ها پر است
از لحظه هایی که
دوستشان ندارم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

اتفاقی که هنوز پیش نیومده ...

گاهی اتفاقی اونقدر ذهنت رو به خودش مشغول میکنه که پیش از موعد اتفاق افتادنش ،خود به خود ذهنت شروع میکنه به سناریو چینی ..اونقدر سناریو و صحنه های مختلف رو تو ذهنت مجسم میکنی که میون این همه فیلم نامه و سناریوهایی مختلفی که خودت ساختی داستان زندگیت کلا از دستت خارج میشه...یه جوری میشه که درست مثل اون فیلمی که فیلمنامش تا یه جای داستان خوب پیش میره اما از یه جایی به بعد که فیلمنامه نویس خواسته بیشتر شاخ وبرگ بهش بده و بیشتر جو بده از دستش خارج شده همه چی.داستان زندگی ما و اتفاقاتش هم همینه.تا یه جایی همه چیز خوب پیش میره و عالیه اما امان از اون روزی که بخوای واسه اتفاق پیش نیامده ای که براش کلی هم هیجان داری شروع به داستان سرایی و فیلمنامه نویسی کنی...اونقدر تو ذهنت اون اتفاق رو بزرگش میکنی و اونقدر بهش شاخ و برگ میری که کلا از مسیر واقعی زندگی روزمرت هم گاهی خارج میشی.میزنی جاده فرعی.بیراهه میری.تهش کلافگی از پا درت میاره...گاهی لازمه یکی که از بیرون قضیه داره داستان رو نگاه میکنه تلنگر بزنه بهت و بگه فولانی زدی جاده خاکی ، بدم زدی جاده خاکی.داری زیادی جو میدی...اتفاقی که هنوز نیومده ، هنوز پیش نیوفتاده رو نباید از قبل زیادی بهش فکر کرد وگرنه از دستت خارج میشه...باید گذاشت سر وقت خودش سر زمان خودش تا چی پیش بیاد، اینجوری بهتر میشه لااقل اضطراب و نگرانی رو هم کنترل کرد و افسار ذهنت رو هم در دستت بگیری تا واسه خودش داستان سرایی نکنه...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

مزه مزه میکنم تمام حرف هام رو ...

مزه مزه می کنم تمام حرف هایی رو که قراره به یکی بزنم که یه وقت تلخ نباشه اما گاهی تلخ ترین حرف ها رو میشنوم ...گاهی حس میکنم بعضی ادم ها حس چشاییشون رو از دست دادن که اینجوری حرف هاشون تلخ و تند میشه..

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰