دست نوشته های من

خدایـــا بخاطر همه داشته ها و نداشته هایم ازت ممنونم

۱۲ مطلب در تیر ۱۳۹۳ ثبت شده است

من آدم ِ یکهو تمام کردن ام !!

من آدم ِ یکهو تمام کردن ام !! آدم ِ یکهو دل کندن...آدمی که صبور است، مدام مهلت می دهد، آدم ها را می بخشد، فرصت می دهد...که همیشه در زندگی اش کوتاه آمده...موضع اش سکوت بوده و صبر... اهل جنجال و سر و صدا نبوده...سرش به کار خودش بوده...کاری به کار کسی نداشته... اما یک روز می آید، که همین آدم ِ صبور، کاسه ی صبرش لبریز می شود، گُر می گیرد...خشم اش شعله ور می شود...آتشفشان متحرکی می شود که مهار کردن ش ممکن نیست...آدم ِ صبوری که من باشم درست وقتی که کسی انتظارش را ندارد؛ در را باز می کند و می رود...ناگهانی...بی مقدمه... من آدم ِ تصمیمات ِ ناگهانی ام...تصمیمات ِ پیش بینی نشده...آدمی که نارضایتی را در چشمان ش نمی بینی...کم حرف می زند، گله نمی کند...سکوت اش خطرناک است...هرچه هست در خودش می ریزد...بعد یکهو بی مقدمه، می گذارد و می رود...در اوج می رود و حسرت ِ نداشتن اش را بر دل بقیه می گذارد...آدمی که تنبیه اش گرفتن خودش از دیگران است...حرف ِ رفتن را بزند دیگر آسمان هم به زمین بیاید بر نمی گردد...آدم ِ سر سختی که رفتن اش رفتن است...حرف اش حرف !! که اگر تصمیم اش را بگیرد؛ عملی می کند و هر طوری هست سر موضع اش می ماند...بهایش هرچه باشد، می پردازد؛ من آدم ِ یکهو تمام کردن ام...از وقتی یادم می آید همینطور بوده ام...در رابطه ام...کارم...من آدم ِ کارهای نصف ِ نیمه ام...آدمی که جاده را برای دیگری هموار می کند و می گذارد می رود...در اوج می رود...آدمی که خوب فکرهایش را کرده، تصمیم اش را گرفته، پشیمانی در مرام اش نیست... اگر باز به دنیا بیاید همین راه را می رود...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

چی شد که بزرگ شدم دقیقا؟! حال این روزام چش شده؟!

فکر میکردم آدمی هرچه بزرگتر بشود خواسته هایش هم بزرگتر میشود، و همزمان با آن اما توانش هم بیشتر میشود...اما انگار یادم رفته بود که بچه تر که بودم اما جسارتم بیشتر بود، توان مقابله ام بیشتر بود و ایستادگیم تحت هیچ شرایطی عوض نمیشد، واگر خواسته ای داشتم یعنی باید به آن میرسیدم که اگر نمی رسیدم پا بر زمین می کوبیدم و تا رسیدن به خواسته ام دست از آن بر نمیداشتم...نمیدانم چه شد...بزرگتر که میشوی خودخواه تر میشوی، تمایلت برای رسیدن به خواسته هایت هم بیشتر میشود، آرزوهایت بزرگتر میشود، اما انگار زمان مجال رسیدن به همه اش را ندهد، شاید هم جاه طلبیت کمتر میشود، نمیدانم چه اتفاقی افتاد که یادمان رفت که به دنیا آمدیم که زندگی کنیم، شاد باشیم، به خواسته هایمان برسیم...انگار یادمان رفت غرق در آرزوهایمان که بشویم دیگر شادی های لحظه ای را مزه مزه کردن برایمان سخت میشود، انقدر درگیر رسیدن میشویم که مسیر را فراموش میکنیم...بزرگتر که شدیم همه اش سرشار از خواستن و رسیدن شدیم غافل از ان که شاید خوشبختی همین لحظاتیست که در پی آرزوهامان هستیم فارغ از آن که بدان برسیم یا نرسیم...بزرگتر که شدم انگار همیشه دیر باشد...هنوز هم نمیدانم چه شد که ذوق و شوق کودکی هایم از من دورتر و دورتر شد...شاید هم فراموش شد...میدانم که آدمی تحت شرایط مختلف اما عوض میشود و من هم یکی از همان ها هستم که شاید شرایطش ایجاب میکند کودکی هایش برای مدتی هرچند کوتاه فراموش بشود...اما هنوز هم به این مساله ایمان دارم که خوشبختی همین لحظاتیست که در پی رسیدن به هدف خطر میکنی...
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰