یه موقعایی اینقدر غرق فکر میشی ، غرق رویا میشی و غرق اتفاقات ناخواسته زندگیت میشی که زمان میگذره در حالی که تو نگذشتی و حالت دست خودت نیست...خودت هم نمیدونی چرا اینقدر ساکت و آروم شدی وتوان حرف زدن نداری ولی اینقدر سرت پر از حرف هست که خودت هم در باورت نمیگنجه اینقدر آروم و ساکت شده باشی...فقط چیزی که هست نشستی و نظاره گر اتفاقات زندگیت هستی و در سکوت می بینی روزات چقدر به سرعت سپری میشن و همه اتفاقات مهم با چه سرعتی دارن میوفتن...یه وقتایی از بس ذهنت شلوغ هست نمی تونی حرف بزنی...