گاهی اتفاقی اونقدر ذهنت رو به خودش مشغول میکنه که پیش از موعد اتفاق افتادنش ،خود به خود ذهنت شروع میکنه به سناریو چینی ..اونقدر سناریو و صحنه های مختلف رو تو ذهنت مجسم میکنی که میون این همه فیلم نامه و سناریوهایی مختلفی که خودت ساختی داستان زندگیت کلا از دستت خارج میشه...یه جوری میشه که درست مثل اون فیلمی که فیلمنامش تا یه جای داستان خوب پیش میره اما از یه جایی به بعد که فیلمنامه نویس خواسته بیشتر شاخ وبرگ بهش بده و بیشتر جو بده از دستش خارج شده همه چی.داستان زندگی ما و اتفاقاتش هم همینه.تا یه جایی همه چیز خوب پیش میره و عالیه اما امان از اون روزی که بخوای واسه اتفاق پیش نیامده ای که براش کلی هم هیجان داری شروع به داستان سرایی و فیلمنامه نویسی کنی...اونقدر تو ذهنت اون اتفاق رو بزرگش میکنی و اونقدر بهش شاخ و برگ میری که کلا از مسیر واقعی زندگی روزمرت هم گاهی خارج میشی.میزنی جاده فرعی.بیراهه میری.تهش کلافگی از پا درت میاره...گاهی لازمه یکی که از بیرون قضیه داره داستان رو نگاه میکنه تلنگر بزنه بهت و بگه فولانی زدی جاده خاکی ، بدم زدی جاده خاکی.داری زیادی جو میدی...اتفاقی که هنوز نیومده ، هنوز پیش نیوفتاده رو نباید از قبل زیادی بهش فکر کرد وگرنه از دستت خارج میشه...باید گذاشت سر وقت خودش سر زمان خودش تا چی پیش بیاد، اینجوری بهتر میشه لااقل اضطراب و نگرانی رو هم کنترل کرد و افسار ذهنت رو هم در دستت بگیری تا واسه خودش داستان سرایی نکنه...