کم کم تفاوتِ ظریفِ میان نگه‌ داشتن یک دوست، و زنجیرکردن یک روح را یاد خواهی گرفت، این که عشق تکیه کردن نیست، و رفاقت اطمینان خاطر، و یاد می‌گیری که بوسه‌ها قرار داد نیستند، و هدیه‌ها و عهد و پیمان معنی نمی‌دهند، و شکست‌هایت را خواهی پذیرفت، و سرت را بالا خواهی گرفت با چشمان باز، با ظرافتی مردانه و نه اندوهی کودکانه، و یاد می‌گیری که همه راه‌هایت را هم ‌امروز بسازی، که خاک فردا برای خیال‌ها مطمئن نیست، و آینده امکانی برای سقوط به میانه نزاع در خود دارد، کم‌کم یاد می‌گیری، که حتی نور خورشید می‌سوزاند اگر زیاد آفتاب بگیری، بعد باغ خود را می‌کاری، و روحت را زینت می‌دهی، به جای اینکه منتظر کسی باشی تا برایت گل بیاورد، و یاد می‌گیری که می‌توانی تحمل کنی، که محکم هستی، که خیلی می‌ارزی، و می‌آموزی و می‌آموزی، با هر خداحافظی، یاد می‌گیری ...