میدانی نزدیک تولدم که می شود ، نزدیک بهار که می شود دل من هم بی قرارتر می شود، حال و هوایم یک جور خاص می شود، یک جور بلاتکلیف می شوم انگار...نمیدانم از اثرات بزرگ شدن باشد یا از آمدن بهار است، دل بی قرارم هوای احساساتش باز گل می کند، تمام رویاها و خواب و خیالاتم باز زنده می شوند، نزدیک سیزدهم فروردین که می شود دل من هم مثل تمام بهارهای عمرم یک جور ناآرامتر می شود، انگار که واقعا یک سال بزرگتر شدنم را احساس کرده باشم، انگار پخته تر و آرامتر بنمانم...بچه تر که بودم شیطنت در من بیداد می کرد، انرژی در من فوران میکرد و احساساتم آنقدر از سقف اتاقم بالاتر بود که گاه خودم هم از دست خودم حرص میخوردم که آرامتر عزیزمن، هیجاناتت را کنترل کن، اما الان هیجاناتم، احساساتم و شیطنت در من کمتر شده اما هنوز هم اگر کسی باشد که پابه پایم باشد مثل همان بچه تر بودن هایم می شوم، و اما این ها همه از بزرگتر شدن من است...از ان که منطقی تر شده ام، از آن که احساساتم قابل کنترل تر شده است، زندگی یک روند کاملاآرام در پیش گرفته باشد و جلوتر برود و روز به روز که بیشتر پیش می رود من آرامتر بشوم و اما کودک درونم شیطنتش بیشتر بشود...راستش امسال کمی زودتر این حال و هوای خیلی خاص در من نمود پیدا کرده است و من از 2 ماه قبل از تولدم حال و هوایم خاص شده باشد...اما من امیدوار هستم به یک بهار دیگر اما پربارتر از سال های قبل تر من...