دوستش داری...آنقدر زیاد دوستش داری که وقتی توجه بقیه به او را می بینی دیوانه میشوی، درست مثل یک روانی دوست داری بروی یک کشیده درست بخوابانی زیر گوش چپش که چرا ، چطور و چگونه به آن کسی که تو دوستش داری توجه ویژه می کند، کار به آن جا میرسد که از شدت حسادت حتی حاضر نیستی جز تو به کس دیگری توجه داشته باشد...به این نقطه که رسید تازه بگومگوها آغاز میشود، که چطور حس اعتمادی نیست، که این حس مالکیت کشنده است، که اگر این احساس ادامه پیدا کند مساله مضحکه خاص و عام می شود، که این چه احترامیست که برای خلوت هم احترامی قایل نشده ای...درست جایی که یک دوست داشتن ساده و بی دلیل به یک عشق آتشین کاملا غیرمنطقی تبدیل می شود که طرفین درگیر را می سوزاند، باعث اذیت شدنشان می شود، همین هست که همیشه می گویم که دوست داشت فراتر از عشق است...همین هست که می گویم اگر کسی را روزی روزگار دوستش داشتی اول از همه یاد بگیر خلوتش را محترم بشماری و خوب احترام گذاشتن و اعتماد داشتن را خوب یاد بگیر...همین هست که می گویم دو عاشق تا دوستان خوبی نباشند عاشق های خوبی نمی شوند...