آدمی هست دیگه..یه وقتی قلبش تب میکنه از دست عقلش...
آدمیه دیگه ... یه وقتی میشه اینقدر احساست رو سرکوبش میکنی وتو ذوق احساست میزنی که دیگه واسه در اومدن صداش هم دیر میشه...قلبت تب میکنه مریض میشه ...
یه وقتی میشه دیگه نه از احساست میتونی درست با کسی حرف بزنی و نه عقلت میتونه درست راهنماییت کنه که چیکار کنی و چیکارنکنی...
همین که میخوای تصمیم بگیری مغزت هنگ میکنه...اینقدر احساساتت رو نادیده گرفتی که دیگه حتی از اون هم نمیتونی کمک بگیری...
احساسات آدمی همیشه همراهشه ولی وقتی سرکوب میشه مریض میشه...آره
احساس آدم مریض میشه ، نمیتونی نادیدش بگیری دیگه...
تیمار کردن قلبی که همش سرکوب شده و مریض شده کار هر کسی نیست...قلبی که حالش خوب نیست بهانه گیره، همش بهونه اونایی رو می گیره که دیگه نیستن ، خیلی میخواد شجاع باشی که نزدیکش بشی و کمک کنی باز جون بگیره...
قلبی که سرکوب شده رو باید زود بهش رسید تا از کار نیوفته تا حالش خوب بشه...حالش که خوب شد دیگه باید یاد بگیری که سرکوبش نکنی...باهاش راه بیای، کناربیای باهاش...دیگه اذیتش نکنی ...باید یاد بگیری که عقلت رو با قلبت رفیق کنی...باید یاد بگیری اگر قلبت حرف نامروبطی زد عقلت نصیحتش کنه و باهاش مدارا کنه ..نه که بخواد سرکوبش کنه...قلبی که یه بار مریض شد رو اگر درمانش کنی دیگه نباید بذاری مریض بشه...