گاهی هم حرف زدن به جای خالی تر کردنت برعکس تو را پر از خالی هایی میکند که از صدتا پربودن هم بدتر است..گاهی پراز فکر میشوی، پر از حرص میشوی، پر از جمله وکلمه میشوی و اولین نفری را که برایت عزیز باشد، برایش عزیز باشی که پیدا میکنی درست مثل ور وره جادو تند و تند شروع به زدن حرف هایت میکنی...اینطور وقت هاست که به حساب خودت داری تخلیه میکنی ذهنت را از هرچه حرف است ، از هرچه فکر است ، غافل از آن که برعکس ترین حالت ممکن رقم میخورد، که بعد از زدن حرف هایت دیگر نه تو آن آدم سابق میشوی، نه طرف مقابلت، حالا دیگر چیزهایی را گفته ای که مسوولیت برایت آورده است، که نگران شده ای که تمام حرف هایت را زده باشی که یک وقت قضاوت نابه جا نشوی، که یک وقت مبادا روزی این حرف هایی که ارزان فروختی ، به تو گران بفروشندش...عذاب وجدان می گیری اصلا....همین است که میگویم هر حرفی زدنی نیست و هر زدن حرفی هم بی عواقب نیست...همین است که همیشه میگویم اگر کسی را در زندگیت داری که آنقدر برایش عزیز هستی، انقدر برایت عزیز است که میتوانی در جلوی او، پیش او بلند بلند فکر کنی و افکارت را بگویی و به جای پرتر شدن کاملا خالی بشوی و بعد از آن که همه اش را گفتی یک احساس وصف ناشدنی و انرژی زیاد الوصف داشته باشی یعنی خوشبخت ترین خوشبخت ها هستی...