حرفی که زده شد، دیگر پس گرفتنی نیست...مثل همان جنس فروخته شده ای که دیگر پس گرفته نمی‌شود، مثل همان آب درون تنگی که روی زمین ریخته شد و دیگر جمع کردنی نیست...مثل روغنی که روی زمین ریخته شد و زمین را لغزنده کرد و زمینت انداخت و دیگر جمع کردنی نیست...همین است، حرمتی که شکسته شد، دیواری که بین دونفر از میان برداشته شد را نمیتوان باز هم تکه هایش ر ابه هم چسباند وبعد گفت هیچ نشده، حالا بیا از نو بسازیم که اگر حتی تکه هایش را به هم چسباندی هم باز هم یک تلنگر کافیست تا بشکند...راستش همیشه گفته ام و می گویم اگر میخواهی حرفی را بزنی که به خیال خودت مهم است، که سرنوشت ساز است دقت کن، که اگر دقت نکنی زبانت میشود همان زبان سرخی که سر سبزت را به باد داده است...خیلی هم نمیخواهد حرفه ای باشی یا بلد باشی که حرمت نشکنی، که حریم حفظ کنی...یک جو انسانیت کافیست تا قلب آدم ها را همانند قلب خودت دوست داشته باشی و با رفتارت مانع از تپش ایستادنش نشوی...آنقدر آدم ها درگیر تغییر میشوند که گاهی همین حرمت شکنی ها، همین حرف ها، همین ها باعث میشوند که تمام وجودشان کینه بشود...مراقب حرف ها باید بود، مراقب حرمت ها باید بود، درست مثل همان مراقبتی که از قلب خودت میکنی...