در زندگی وقت هایی هست که آدمی دوست دارد یک برگه بردارد رویش بنویسد همه چیز تعطیل! اصلا دوست دارد به همه بگوید آقاجان، خانوم جان تعطیل است، همه چیز تعطیل است! هیچکس هیچ نگوید!نه حوصله دارد برای کسی توضیح بدهد که چه اتفاقی افتاده است و نه حتی می خواهد در ذهنش فکر کند که چه اتفاقی افتاده و قرار است در پس آن باز هم چه اتفاقی افتد...فقط دوست دارد زندگی تعطیل بشود تا کمی حالش سرجا بیاید...وقت هایی که آدمی از اساس خودش هم نمیفهمد دقیقا مشکل چیست، اما همین که برگه را چسباند تازه در دل میگوشید آخیش، دلم آرام گرفت، از الان همه میدانند که من تعطیلم...بعد با خیال راحت که از اول هم نباید ناراحت می بود با خود خلوت می کند و حسابی فکر میکند به همه چیز و تا سرحال شدن حالش به برگه دست هم نمیزند...وقت هایی هست که خشن شدنت در چشم بقیه تنها سودش به حال خودت هست و بس...