پنجره را باز کرده ام دستهایم را ستون کرده ام روی هره اش، باور نمی کنم، باد، رعد و برق و باران و باران، ... بوی خاک باران خورده ...

بعد نوشت : این روزهای مرا کسی نمی داند ...
زخمی کوشه ی قلبم جا مانده و کهنه می شود و ... نمی دانی, نمی دانی ...