پسرکی بودم که پی بردم آدمهای زندگیم میتوانند آنقدر خلقیات حیوانی داشته باشند

که در چشم بهم زدنی نابودیم را رغم زنند...

کودک بودم که برای  هم سن و سال هایم بزرگی کردم..برای خودم بزرگی کردم...برای همه...

 

چه زود تلخی زندگی آدم بزرگ ها چاشنی  روز های  بچه گانه ام شد..

چه زود لحظه های ناب کودکی ام  با ناخالصی آدمهای زندگی ام تلفیق شد!

 

انگار همین دیروز بود که برای دیدن روی نامبارک بعضی ها له له میزدیم و جان میکندیم

تا کمی ما را بغل کنند و ما کیف کنیم و از اینکه دوست داشته شدیم خوشحال باشیم

و آنها هم با قربان صدقه های دروغین که اگر بمیرم هم فراموششان نمیکنم ما را اینگونه فریب دهند

چه کسی میدانست چند سالکی بعدش همه چیز تا این حد عوض میشود؟

جناب خدای من .چه کسی باعث این  اشک شور من است ؟

که الان در لابه لای دندانهایم گیر کرده و بجای من فریاد میزند؟!

 

چرا با آدم بازی میکنید اخر؟

امیدوارم خدا هم طوری با شما بازی کند و مغلوبتان کند که تا روح در بدن دارید طعم

شکستتان فراموشتان نشود!

من از تالائلو چشمهای به ظاهر مهربانتان چه چیزی عایدم شد؟

جز افسوس و روح رفته!

 

روحم رفته..نمیدانم بازهم کدام گوری رفته

همه جا میرود این مادرسوخته!

اگر پیدایش کردید ارزانی خودتان...