پاییز که میشه اولاش یه کم هوا هنوز گرمه، هنوز شبا که میخوای بخوابی نمیدونی لحاف رو بگیری رو خودت یا نه ! شب نصفه شب هی پامیشی پتو رو کنار میزنی دو دیقه بعدش باز سردت میشه ! ماه مهرش بوی سیب میده، سیب نارس! از همون سیبایی که واسه تغذیه  میبردیم مدرسه موقع دبستان...بعدازظهراش درسته دلگیره ولی یه فنجون چای یه کم زمان رو زودتر به سمت جلو میبره انگار تا کمتر غمش حس بشه ، کم کم هواش که سرد میشه، نم اولینبارون که زد، انگار تریلی بی حوصلگی در دلت یه حس عجیب غریب دلتنگی(خودت هم نمیدونی از اساس دلتنگی واسه کی؟ دلتنگی واسه چی؟ )خالی شده. اونم با یه پیاده روی قابل حله تا اونجا که پاییز که با دلهره هاش میاد انگار خودت رو آماده کرده باشی از عمد که بری به استقبالش.میدونی چرا؟ چون پاییزه ، قشنگه ، رنگارنگه ، رنگاش شاده ،یه دو قدم پیاده روی توی هواش و شنیدن خش خش برگاش زیر پات حالت رو جا میاره ، همین یه لیوان چایی خوردنت توی پاییز کلی خودش لذت بخشه...واسه منٍ متولد بهار بعد از فصل خودم شاید پاییز بهترینمه...بی دلیل نیست که شاعر میگه پادشاه فصل ها پاییز..