خیلی وقت هست دیگه نمی ترسم..دیگه ترس رو تو وجودم اونقدر سرکوب کردم و هر وقت خواسته سر وصدا کنه صداشو در نطفه خاموش کردم که دیگه برام ترسی نمونده...این روزها دیگه انگار اینقدر نسبت به اتفاقات دور وبرم جسور شدم که هر وقت هر اتفاقی میوفته دیگه نمیگم چرا اینجوری شد میگم باید اینجوری میشد و خودم خواستم...گاهی حس میکنم یه چکش بردارم بیوفتم به جون این احساس ناراحتی که گاهی میاد سراغم..به خصوص بعداز ظهرای دلگیر جمعه ...شاید بتونم با این حس هم یه جور مقابله کنم ..