یک جا هست که شاید اسمش اوج استیصال باشد، آدمی حس میکند دارد آخرین قطرات امیدی که از میان انگشتانش چکه چکه روی زمین میریزد را به زور نگه میدارد که از دست نرود، که با همان ها معجزه برپا کند. یک جا هست، کاسه صبرش را گرفته دستش، دنبال جایی میگردد اندکی خودش را خالی کند تا که دلش لبریز نشود. همین وقت هاست که با نزدیکان رفتارش خصمانه تر است، اصلا اولین زهر کم تحمل شدن را کسی میخورد که عزیزتر از همه شده باشد در قلب آدم...یک جا هست در قعر دره ناامیدی چشم دوخته به قله امیدواری و صبر، منتظری نفست تازه شود، پاهایت جان بگیرند، کوله پشتیت را برداری و راهی بشوی. همین جاست که همین چکه های امیدت میتواند معجزه به ارمغان آورد و تو را به سرمنزل مقصود برساند.