شاید اگر به خواست پدر و مادرم عمل کرده بودم، اکنون کنج اتاقم در خانه پدری مشغول استراحت بودم و از سرکار به خانه برگشته بودم. اما راستش درون من همیشه همانند موج است. همیشه حسی درونم به من فرمان داده که جلوبروم. که اگر زمین خوردم، هرچقدر هم سخت باشد میتوانم از زمین بلند بشوم و باز هم بدوم.درون من هیچ گاه آرام نبوده، همیشه چون دریایی طوفانی بوده که اگر کسی میخواسته به آن نزدیک بشود باید تاب و توان رویایی با موج را از قبل درون خودش می دیده.من دیگر میدانم میشود خیلی چیزها را از دست داد و اما زنده ماندو شاد این کمک کرده تا دیگر حتی از ترسیدن هم نترسم. با ترس هایم مبارزه کنم و جلو بروم در مسیری که گاهی سخت ترین مسیر عمرم به نظرمیرسد.  اکنون دیگر میدانم که آنقدر رویا و آرزو دارم که برای رسیدن به تک تک آن ها باید از کنج اتاقم درون خانه پدری فاصله میگرفتم و از حاشیه امنی که برای خودم ساخته بودم دور میشدم.