دست نوشته های من

خدایـــا بخاطر همه داشته ها و نداشته هایم ازت ممنونم

تمرین بی توقعی

زمان می‌برد تا آدمی توقعش را از همه آدم ها به صفر برساند و بداند که هیچ چیز از هیچکس بعید نیست. یک روز شاید، اگر کسی به تو بی محبتی میکرد در قبال محبتی که به او میکردی، دنیا را زیر وزبر میکردی و ناراحتیت را به گوش همه میرساندی. اما یک جا درست شبیه سی سالگی برای من، دیگر از دست هیچکس ناراحت نمیشوی. با خودت فکر میکنی، درست ترین کار در لحظه چیست، انجامش میدهی و رد میشوی.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

پلید نباشیم

بعضی آدم ها را هرچه بخواهی قضاوت نکنی، هرچقدر هم که بخواهی در حقشان مهربان باشی اما دست آخر انگار صفتی را با خودشان هرجا و هر زمان یدک می‌کشند. پلیدی انگار همان صفت باشد. قرار نیست دشمن خونی کسی باشی که نامت به پلیدی شناخته بشود، همین که گره از عقده ها و کم کاستی ها زندگی خودت را با گره انداختن به شادی های زندگی دیگری باز کنی، همین که جای برداشتن بار از دوش دیگری، بار اضافه کنی و آن وقت نمک برداری و زخم هایی که خودت مسببش بودی را نمک بپاشی یعنی اوج پلیدی و پلشتی و زشتی. آدم های پلید را باید به حال خودشان رها کرد، هرچند از دور مراقبشان بود که زندگیت را هدف قرار نداده باشند.
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

من چه میدانستم

اشتباه کردم که فکر میکردم تمام آدم های روی زمین خوبند مگر آن که خلافش به من ثابت شود. اشتباه میکردم که گمان میکردم صداقت میراثیست انسانی که تمام آدم ها به طور یکسان از آن بهره جسته اند. بله، من اشتباه میکردم که فکر میکردم همه آدم ها چون برگ گلند، بهتر از آب روانند. تنها آرمان شهری از دنیای آدم ها ترسیم کردم و زیر سایه درختانش خواستم که سفره زندگی را پهن کنم و با خوبی و خوشی در کنار دیگران زندگی کنم. من چه میدانستم دنیا پر است از آلودگی ها، جنگ ها، پر از آدم هایی که علیه آدم های دیگرند. من چه میدانستم دنیا جای زندگی نیست. من اگر میدانستم همان ابتدا، قبل از آمدنم به زور التماس و خواهش و تمنا هم که شده بود، میخواستم که به زمین نیایم. چه میدانستم که صلح، پاکی، صداقت طفلان گمشده ای هستند روی زمین...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

اوج استیصال

یک جا هست که شاید اسمش اوج استیصال باشد، آدمی حس میکند دارد آخرین قطرات امیدی که از میان انگشتانش چکه چکه روی زمین میریزد را به زور نگه میدارد که از دست نرود، که با همان ها معجزه برپا کند. یک جا هست، کاسه صبرش را گرفته دستش، دنبال جایی میگردد اندکی خودش را خالی کند تا که دلش لبریز نشود. همین وقت هاست که با نزدیکان رفتارش خصمانه تر است، اصلا اولین زهر کم تحمل شدن را کسی میخورد که عزیزتر از همه شده باشد در قلب آدم...یک جا هست در قعر دره ناامیدی چشم دوخته به قله امیدواری و صبر، منتظری نفست تازه شود، پاهایت جان بگیرند، کوله پشتیت را برداری و راهی بشوی. همین جاست که همین چکه های امیدت میتواند معجزه به ارمغان آورد و تو را به سرمنزل مقصود برساند.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

صف بیشعوری بعضی آدم ها!

بعضی آدم ها ذاتشان آن است که هرچه دلشان بخواهد اسباب ناراحتی دیگران را فراهم کنند، هرچقدر دلشان خواست با شوخی های آزاردهنده بقیه را برنجانند، اما آنقدر خودخواه باشند که اگر کسی شوخی یا حرف خودشان را به خودشان زد در حالی که عربده کشان شاکی بشوند، خودشان را در مقام همه چیز تمام دانا ببینند که بتوانند هرچه دلشان خواست بار ناراحتی به طرف مقابلشان تحمیل کنند. بعضی آدم ها شعور را در صف پیش از تولدشان حتی به قسط گدایی هم نتوانستند کسب کنند، تنها راهکار مقابلشان سکوت و بی توجهی و خندیدن در دلت به رفتارهایشان است. بعضی آدم ها حتی ارزش عصبانیت و آزردگی خاطر و ناراحتی در لحظه راهم ندارند و آدمی این مساله را تنها با تجربه و گذر زمان میفهمد.

 پ.ن:شاید یکی از روزهاییست که به تجربه فهمیدم که من ملزم به پاسخ آدم های بی ادب و بی شخصیت نیستم و گاهی یک سکوت معنادار و گرفتن خودت از دایره دوستان و آشنایان بعضی آدم ها بهترین و عمیق ترین پاسخ ممکن است.
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

هر که در این قلب مقرب تر است...

مولانا در شعری میگوید:"هرکه در این جام مقرب تر است،  جام بلا بیشترش می دهند." حکایت ما آدم ها همین است، که اگر کسی را دوست داشته باشیم، برایمان عزیز باشد، حتی لحن و ادبیات به کاربردن حروفش هم مهم میشود، رفتارهایش آنقدر مهم میشوند که گاه یک اخم کافیست تا فکر کنی دنیا برسرت آوار شده. از مهم بودن آدم هاست که دلگیر میشوی ازشان و الا بد بودن یا بداخلاقی آدم ها چیز جدیدی نیست.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

جمعه های بی قراری


خیلی وقت هست دیگه نمی ترسم..دیگه ترس رو تو وجودم اونقدر سرکوب کردم و هر وقت خواسته سر وصدا کنه صداشو در نطفه خاموش کردم که دیگه برام ترسی نمونده...این روزها دیگه انگار اینقدر نسبت به اتفاقات دور وبرم جسور شدم که هر وقت هر اتفاقی میوفته دیگه نمیگم چرا اینجوری شد میگم باید اینجوری میشد و خودم خواستم...گاهی حس میکنم یه چکش بردارم بیوفتم به جون این احساس ناراحتی که گاهی میاد سراغم..به خصوص بعداز ظهرای دلگیر جمعه ...شاید بتونم با این حس هم یه جور مقابله کنم ..

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

عشق اگر عشق باشد!


عشق اگر عشق باشد زمان و مکان نمیشناسد
عشق اگر عشق باشد که دیگر دوری سرش نمی شود
در دورترین نقطه جغرافیا هم که از یارت قرار گرفته باشی
باز هم از دوست داشتنش ، از دوست داشتنت کم نمی شود.
مگر می شود کسی را دوست داشت اما از دوریش دلتنگ نشد؟
مگر می شود دلتنگ شد اما رهایش کرد؟ 
مگر می شود کسی را دوست داشت و به غیر او نگاهی انداخت ؟ 
نمی شود جانم....امکانش نیست...
عشقی که عشق باشد ناگهان بروز نمی یابد ، در امتداد زمان ، به مرور پیدا می شود ،شعله می کشد 
از درون می سوزانتت اما دیگر روشنت که کرد خاموش نمی شوی
اما به مرور شعله ها تک به تک کم می شوند 
اگر خاموش شدند دیگر اسمش عشق نیست ، هوس است ،
عشق واقعی خاموش نمی شود ، 
شعله هایش کم می شود ، شمعی می شود 
که نورش گرمایش درونت را گرم نگاه می دارد
دیگر مثل گذشته نمی سوزانتت اما گرم نگهت می دارد ، 
با گذشت زمان خاموش نمی شود ، 
شعله ای همیشگی برای یک دوست داشتن مداوم و پایدار...
غیر از این هر چه هست هوس است 
عشق را بدنام نکنیم ،
این ها همه اش دروغیست برای بدنام کردن عشق 
در کوچه های دروغگویی و ریا ...
اما او فقط در کوچه های صداقت فرش میگستراند 
شعله اش روشن می شود و درونت را از برای همیشه روشن می کند...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

سهم من از ستاره ها...

اگر سهم من از این همه ستاره،
فقط سوسوی غریبی است،
 غمی نیست.
 همین انتظار رسیدن شب برایم کافیست
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

دنیای بزرگسال‌ها!

آدم ها اولش که بزرگ می‌شود میخواهد مقاومت کند در برابر بزرگسالیش...تمام قد جلوی بزرگسالی می ایستد و هی هربار که یکه میخورد از رودر رو شدن با بزرگ شدنش فکر میکند همین که کودکی درونش هنوز گاهی برای کودکانه هایش به او مجال بدهد کافیست. کم کم واقعیات زندگی همچون باد سردی که وقت زمستان به صورتت میخورد و میسوزاندت تمام وجودت را تحت تاثیر قرار می‌دهد...هی روز به روز منطقت با احساساتت کشتی می گیرد و در این نبرد روزبه روز منطق پیروز میشود تا بالاخره در مرحله نهایی احساست در تصمیم گیری هایت کمتر حرف برای گفتن دارد...کم کم متوجه میشوی که حرف های پدر دروغ نبود، دلشوره های مادر بی دلیل نیست، تو داری بزرگ میشوی و فانتزی های زندگی دارند یکی یکی مقابل حقایق و واقعیات زندگیت زانو میزنند، تو داری گم میشوی در شلوغی های تودرتوی زندگی و دیگر رفیق بازی هایت هم حتی پیش چشمت رنگ میبازند...داری رویاهایت را دنبال میکنی و اما زمان انگار شتاب گرفته باشد و درنگ لحظه ای جایز نباشد...بعدترها روز به روز بهتر میفهمی که پدر راست میگوید که تو زندگی ها در پیش داری، تو هنوز بچه ای و کمتر متوجه قضایا میشوی و به قولی مفهوم این حرف که این موها در آسیاب سفید نشده اند و پیرهن بیشتر پاره کردن را بهتر لمس میکنی و این یعنی تو بزرگ میشوی در حالی که بهتر است درونت کودکی باشد که روز به روز بچه تر بشود وگاهی با تمام وجود به یادت آورد که مراقب باش روزگارت خوش بگذرد و دچار روزمرگی نشوی....
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰