ببین رفیق اگه بین ما چیزی بهم خورده فقط...
استکان بوده...
اونم واسه"سلامتیت"
ببین رفیق اگه بین ما چیزی بهم خورده فقط...
استکان بوده...
اونم واسه"سلامتیت"
کنار هم نشستن و با حرفای بیخود خنده شون میرسه اسمون! فقط نگاشون میکنم و لبخند میزنم اونم بخاطر اینکه کنارشون نشستم و نکنه که بهشون بر بخوره! اما ته دلم به بی معنی و الکی بودن این مثلا شوخی هاشون پوزخند میزنم! وقتی میخندن انگار سرشار از انرژی هستن اما اینطور نیست ودائما دارن نق میزنن و انرژی تو رو تخلیه میکنن! اونقدر زود با یه غریبه صمیمی میشن که انگار سالهات دوست جون جونی هستن اما اگه با هم نباشن هی از هم بد میگن فحش هم که عین نقل و نبات ِ براشون!
راستی چرا بعضی ها اینطورین؟؟!
چـه زیبا میشـداگر فـقـط مـیتونـستیم بـخـندیـم...
اونـمـوقـع مـیـگـیـم دیـدی تـمـوم شـد ...!!!
بـه زنـدگـی ...
بـه یـه عـشـق قـدیـمـی ...
بـه بـدشـانـسـی هـا ...
بـه بـاخـت هـا ...
بـه تـنـهـایـی هـا ...
بـه هـمـه چــیـز بـخـنـدیـم ...
چــون بـالاخـره یـه روز مـرگ مـیـاد سـراغـمـون
و هـمـه چــیـز تـمـوم مـیـشه
اینایی که از خیابون یه طرفه رد میشن ؛
هم چپ و نگاه میکن هم راست !
اینا همونایی هستن که هم از دشمن نارو خوردن ،هم از دوست...!!!
به سلامتیه
اونی که تو عصبانیت خواست آرومم کنه....
هر چی از دهنم درومد بهش گفتم.... آخرش
فقط گفت : بهتری ؟!
وحشتناک ترین لحظه ی مدرسه این بود که صب دیر برسی مدرسه ببینی هیچکی تو حیاط نیس....
زیاد حسود می شوم....خون جلوی چشمم را می گیرد حتا...اگر کسی انقدر توجهت را مال خودش کند که حواست نباشد حال چشمانم را بپرسی...
همه ی در ها به روی مردم باز بود و خیل عظیمی از جماعت پیر و جوان سعی داشتند از آن درها عبور کنند یکی با گریه , دیگری با تضرع و تمنا و آن دیگری هم غرق در دعا و نجوا …صحنه بسیار عجیبی بود کمی دور و برم را بیشتر نگاه کردم صحرای خشک و برهوتی بود تا چشم کار می کرد آدم بود و چقدر هم با یکدیگر سرد برخورد می کردند برای لحظه ای به یاد صحرا ی عرفات افتادم چشمهایم را مالیدم با خود فکر می کردم که خواب می بینم اما نه واقعیت داشت گویی این جمعیت در حال رفتن به سوی درهای باز باز بودند گویی صحرای معشر است و همه به یک سو حرکت می کنند تنها چیزی که باعث تعجب من شده بود باز بودن درها و وارد نشدن عده زیادی از این سیل خروشان بود پرسیدم چرا ؟ پیرمردی با محاسن سفید و در حالی که چندین نفر را در اطراف مان نشان می داد گفت : پسرم دعا و زاری اینا همه شون فقط لق لق زبون شونه هنوز استغفار و آمرزش از خدا رو باور ندارن کمی آن طرفتر کسی از گردن خود دستمال بزرگی پر از فطیر آویزان کرده بود و به مردم خیرات می کرد من هم یکی از آن فطیر ها را گرفتم گازی به آن زدم موقع جویدن نان فطیر مزه خاصی وجودم رو پر کرد به فطیر نگاه کردم لابلای فطیر تمام پر بود از حشرات ریز و درشتی که تا حالا ندیده بودم دوان دوان به سوی کسی که فطیر پخش می کرد رفتم و داد زدم بابا اینا که کرم انداخته چرا پخشش می کنی ؟ آن مرد در همان حال که فطیر ها رو پخش می کرد نگاه عاقل اندر سفیه یی به من کرد و با تحکم گفت : اینا نتیجه اعمال ما تو اون دنیا بود که اینجا به خوردمون می دن . از وحشت روی زمین ولو شدم باورم نمیشد و آن مرد دستش رو به طرف من دراز کرد و ادامه داد پاشو پاشو تا چشمانت رو به حقایق روشن کنم پاشو ..پاشو.. پاشو پاشو دیر وقته نمی رسی که سحری تو بخوری پاشو دیگه ..صدای مادرم بود که منو از جا بلند کرد … خدایا در این شبها که در رحمت بی کرانت رو به روی ما باز کردی این توفیق رو به همه ما بده که با تمام خلوص نیت و عشق و ارادت به درگاه تو روی بیاوریم تا شاید بنده لایق و مشمول بخشش تو باشیم .آمین