9 سالم بود که مرگ را برای اولین بار رخ به رخ,
چهره به چهره از نزدیک لمس کردم. تمام خون بدنم رفته بود. هیچکس فکر نمی
کرد زنده بمانم . من مدام از هوش میرفتم ولی مطمئن بودم که نمی
میرم اما ناگهان, برای چند ثانیه, برای چند لحظه, احساس کردم دارم خالی می
شوم, می میرم. بی وزنی مطلق, رد جسم, سبکی و آرامشی بی نظیر, غیر قابل
تصور ... گفته بودند مرده, تمام شد, یک پرستار گفته بود نه ... من با یک
سرم با یک سرم ساده به زندگی برگشتم, وقتی خواستند گروه خونی ام را مشخص
کنند از رگهای من حتی یک لکه ی قرمز خون هم نگرفتند فقط چیزی شبیه یک آب
زردرنگ ... من نمردم, نمردم تا حسرت آنگونه مردن, سبک مردن تا ابد به دلم
بماند ...
تمام این سالها از خودم پرسیده ام چرا ؟ چرا دوباره
زندگی. مرگ می توانست آنقدر شیرین, آنقدر سبک, آن قدر مهربان مرا برباید,
درآغوش کشد. حالا آن حس بی وزنی را فقط در خوابهایم احساس می کنم, آدمهایی
که نمی شناسمشان و به خوابم می آیند سبک, بی وزن ... بیدار که می شوم همه
چیز بطرز وحشتناکی سنگین می شود, وزن می گیرد, فشار می آورد, خرد می کند,
بیدار که می شوم همه چیز آوار می شود, بیدار که می شوم همه چیز واقعی می
شود, کابوس می شود...
+ در بیداریم فقط یک بار این سبکی و آرامش را حس کردم
فقط یک بار در حرم امام رضا علیه السلام
... فقط همانجا ...(یه جورایی اون روز باید میرفتم مشهد چون نذر اونجا شده بودم)