دست نوشته های من

خدایـــا بخاطر همه داشته ها و نداشته هایم ازت ممنونم

۷۱ مطلب با موضوع «درد و دل ها» ثبت شده است

عنوان ندارد ........................

این حال خراب و انگار پایانی نیست ........................

حالم بد بد به معنای واقعی کلمه !

یک جور اظطراب و ناآرامی چنبره زده روی قلبم فقط عصبانیت و کم داشت که اونم امروز بهش اضافه شد و حالا نیستید ببینید حال مشوش این ثانیه ها و دقیقه های من و .......................

الان و در این لحظه و در این ثانیه من هیچی نمیخوام حتی خود آرامشم نمیخوام  نه زندگی نه مرگ .......

هیچی !

این یعنی چی ؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

کی بهتر از خودت

می گویند هیچ چیز سخت تر و شیرین تر از دل نبستن نیست خودمانیم ها راست هم می گویند. این را وقتی باید دل بکنی میفهمی،وقتی ناامید میشوی. یک رسم هایی ازاین دنیا را خوب یاد گرفته ام آن هم این است که:

1.به کسی دل نبندم 

2.از هیچ کس هیچ انتظاری نداشته باشم (این را یکروز به یک نفر گفتم،گفت اشتباه می کنی اما راست میگفتم چون خودش خیلی خوب این را ثابت کرد!)

3.به هیچ چیز این دنیا از جماد و نبات و ذی شعور و بیشعورش امیدی نداشته باشم

اگر داشته باشم نتیجه اش فقط و فقط یک چیز است انهم "ن ا ا م ی د ی "این را با تمام وجودم درک کرده ام و حاضرم بابتش حبل الوریدم هم گرو بگذارم .

حالا من هم این وسط میروم یقه گیر خدا میشوم که خب این قانون ها را گذاشته ای که من فقط یکراست بیایم سراغ خودت،که ناامید از خلقت باشم و دلم فقط جای خودت باشد.خب قربانت بروم یک چراغ سبزی نشان بده من با کله می ایم کی بهتر از خودت.

این روزها فقط خودت هستی و خودت تا دلت بخواهد از این دنیا و ادم هایش دل زده ام الان دلم آماده امدن کسی است بگذار آن یک نفر فقط خودت باشی.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

این روزها تا دلتان بخواهد اخلاقم سگی است

 راستش را بخواهید من استعداد عجیبی در خودازاری دارم و این روزها تا دلتان بخواهد این استعداد را بکار گرفته ام یعنی زده ام خودم را ناکار کرده ام.یک وقت فکر نکنید ته سیگاری چیزی برمیدارم و خودم را میسوزانم یا نمیدانم خود زنی میکنم نه اصلا و ابدا فقط جفت پا میروم روی اعصاب خودم یعنی مینشینم  سادیس وار به چیزهایی فکر میکنم که میدانم اخر عا قبتی به جز اعصاب خوردی ندارد یا انچنان خودم را محاکمه میکنم و به خودم فحش و فضیحت میدهم که اگر روح بیچاره ام زبان داشت یا کاری از دستش بر می امد حتما میرفت دادگاهی جایی از دستم شکایت میکرد بلکم یک نفر پیدا شود و بیچاره را از زیر مشت و لگد من نجات دهد!

نتیجه =این روزها تا دلتان بخواهد اخلاقم سگی است و اماده ام که همین جوری به زمین و زمان گیر بدهم

+فکر کردن به بعضی چیزها و بعضی ادم ها عین جنایت است باور کنید.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

تا به عدم نمیرسی دور نماست زندگی ... *

9 سالم بود که مرگ را برای اولین بار رخ به رخ, چهره به چهره از نزدیک لمس کردم. تمام خون بدنم رفته بود. هیچکس فکر نمی کرد زنده بمانم . من مدام از هوش میرفتم ولی مطمئن بودم که نمی میرم اما ناگهان, برای چند ثانیه, برای چند لحظه, احساس کردم دارم خالی می شوم, می میرم. بی وزنی مطلق, رد جسم, سبکی و آرامشی بی نظیر, غیر قابل تصور ... گفته بودند مرده, تمام شد, یک پرستار گفته بود نه ... من با یک سرم با یک سرم ساده به زندگی برگشتم, وقتی خواستند گروه خونی ام را مشخص کنند از رگهای من حتی یک لکه ی قرمز خون هم نگرفتند فقط چیزی شبیه یک آب زردرنگ ... من نمردم, نمردم تا حسرت آنگونه مردن, سبک مردن تا ابد به دلم بماند ...

تمام این سالها از خودم پرسیده ام چرا ؟ چرا دوباره زندگی. مرگ می توانست آنقدر شیرین, آنقدر سبک, آن قدر مهربان مرا برباید, درآغوش کشد. حالا آن حس بی وزنی را فقط در خوابهایم احساس می کنم, آدمهایی که نمی شناسمشان و به خوابم می آیند سبک, بی وزن ... بیدار که می شوم همه چیز بطرز وحشتناکی سنگین می شود, وزن می گیرد, فشار می آورد, خرد می کند, بیدار که می شوم همه چیز آوار می شود, بیدار که می شوم همه چیز واقعی می شود, کابوس می شود...


+ در بیداریم فقط یک بار این سبکی و آرامش را حس کردم فقط یک بار در حرم امام رضا علیه السلام ... فقط همانجا ...(یه جورایی اون روز باید میرفتم مشهد چون نذر اونجا شده بودم)

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

به دروغ ...

 وقتی می رنجی، وقتی خیلی می رنجی، وقتی ابعاد رنجشت از حد و اندازه های قلبت عبور می کند
 فرو می روی، در عمق فرو می روی ...
 به اعماق که نگاه می کنی همه چیز آرام است، همه چیز به دروغ آرام است...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

غرور

آدمی غــــــرورش را خیلی زیاد
شاید بیشتر از تمـــــــام داشتــه هــــایــش دوست می دارد
حالا ببین اگر خودش، غـــــــرورش را بـــه خـــــاطــــر تـــــو، نادیده بگیرد
چه قدر دوســتت دارد و این را بِفهــــــــــــم آدمیــــــــــزاد

+به نقل از اینجا
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

وقت هایی که با خودت خلوت میکنی...

در زندگی وقت هایی هست که آدمی دوست دارد یک برگه بردارد رویش بنویسد همه چیز تعطیل! اصلا دوست دارد به همه بگوید آقاجان، خانوم جان تعطیل است، همه چیز تعطیل است! هیچکس هیچ نگوید!نه حوصله دارد برای کسی توضیح بدهد که چه اتفاقی افتاده است و نه حتی می خواهد در ذهنش فکر کند که چه اتفاقی افتاده و قرار است در پس آن باز هم چه اتفاقی افتد...فقط دوست دارد زندگی تعطیل بشود تا کمی حالش سرجا بیاید...وقت هایی که آدمی از اساس خودش هم نمیفهمد دقیقا مشکل چیست، اما همین که برگه را چسباند تازه در دل میگوشید آخیش، دلم آرام گرفت، از الان همه میدانند که من تعطیلم...بعد با خیال راحت که از اول هم نباید ناراحت می بود با خود خلوت می کند و حسابی فکر میکند به همه چیز و تا سرحال شدن حالش به برگه دست هم نمیزند...وقت هایی هست که خشن شدنت در چشم بقیه تنها سودش به حال خودت هست و بس...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

تمرین بی تفاوتی...

خیلی میخواهد بلد باشی که بتوانی خودت را بی تفاوت نشان بدهی،مراقب باشی تمام مدت که آن چه احساس میکنی را بر زبان نیاوری...گاهی نمیشود، همین که میخواهی خودت را پشت همه چیز پنهان کنی تا دستت رو نشود، تا که لو نروی یک نگاه کافیست تا چشمانت همه چیز را بگوید...اصلا برای آدمی که بلد نیست دروغ بگوید انگار چشمانش هم راستگو باشند و همیاریش نکنند در بیان نکردن حقیقت...گاهی اما بی تفاوت شدن لازم است، باید تمرین کرد...باید صبور بود وتمرین بی تفاوتی کرد تا بتوانی از آن استفاده کنی که اگر هنرش را نداشته باشی انگار به بعضی آدم ها نقطه ضعفت را درست نشان داده باشی تا خیال کرده باشند که میخواهی با آن ها شطرنج بازی کنی...گاهی لازم است که برای بی تفاوت شدنت هم تمرین کنی، ریاضت بکشی تا روزی چشمت را باز نکنی و همین متفاوت بودن را نقطه ضعف خود ببینی و دیگر کاری از تو برنیاید...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

نفرین

نفرین به شهری که توش غریبه ها آشناترن
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

از دوستی های یک طرفه بیزارم !

گفته بودم که از دوستی های یک طرفه بیزارم؟ گفته بودم که یک بار، دوبار، در نهایت سه بار حال یک نفر را میپرسم و برایم واقعا از ته دل مهم است که حالش خوب باشد، که مراوده کنیم باهم، که با هم در ارتباط باشیم اما اگر جواب درست وحسابی دریافت نکنم، دیگر برایم ان رابطه مرده است، دیگر حوصله توجیه کردن ها را ندارم، اصلا توجیهی لازم نیست ،وقتی کسی دلش نمیخواهد با تو در ارتباط باشد اصرار بیجا هم دیگر فایده ای ندارد...این که آدمی در دوستیش حس مالکیت داشته باشد هم شاید بدترین نوع دوستی کردن باشد اما این که کسی تمام توجهش را به آدم های دیگر که دوستش هم هستند بدهد اما به تو که دوستش هستی و تو را دوستش می نامد توجهی نداشته باشد، این یعنی یک طرفه بودن همه چیز و جای ناراحتی دارد، و این میشود که در دوستی هایم حسادتی ندارم، مالکیتی ندارم،اما نمیتوانم تا همیشه در برابر بی توجهی جوری وانمود کنم که نمیفهمم، متوجه نیستم و خودخواسته خودم را به کوری بزنم و بمانم...همیشه هم نباید ماند اما گاهی هم باید گذاشت و رفت تا نبودنت حس بشود تا حسرت بودنت بر دل بعضی آدم های دوست نما بماند...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰